-

سللام بچه ها

خوبین ؟

خدا وکیلی اصلا نمی رسم بیام. نمی دونم حوصله ای اینجارو به نوعی ندارم. جالبه جای دیگه هم مطلبی نمی نویسم  که بگم سرم اونجا گرمه. 

فکر کنم این دوره هم تموم شده....

دوستتون دارم ...

گزارش هفته

باید اعتراف کنم که انگار دوران وبلاگ نویسم بعد از گذشت تقریبا 10 سال رو پایان هستش. تحلیل رفته انگار و رو به پایانه!!! 

روز تولدم 3 آذر که همیشه اینجا طومار می نوشتم نیومدم. نرسیدم. نمی دونم چرا وبلاگ نویسی از اولویتهام کاملا خارج شده ! همیشه اینجا خونم بود ولی انگار باهاش غریبه ام. شاید به این دلیله که احساس صاحبخونه رو دیگه ندارم. احساس مهمون رو بیشتر دارم. 

شایدم به این خاطره که واقعا وقایع قابل گفتنم خیلی کم شده و نمی تونم دیگه غیر مستقیم بنویسمشون. 

از وقایعی که اخیرا کلا هواییم کرده این کانال تلگرام ارت لنکواج بود که کلی عکس از تابلوهای رنگ روغن آّبستره می ذاشت و من دلم می خواست یه دونه مشابهشو بکشم کهههه هنوز جرات نکردم دوباره از انباری وسایلمو بیارم.

نکته بعدی احساس سرخوردگی خیلی شدیدی بود که هفته ی پیش بهم دست داد. بعد از خوندن 3000 صفحه کتاب و خوندن سوالای دکتری کنکور سراسری متوجه شدم که من حتی یه دونه اشم نمی تونم جواب بدم. و باید اون 3000 صفحه رو کاملا حفظ کنم. اینجوری خوندن و خلاصه نویسی بی فاییده ا ست. از افسردگی داشتم خفه می شدم. جالب این که سوالای تاریخ ادبیاتش حتی از این کتاب طرح نشده و من هر چی به دنبال منبع این کتاب بودم پیداش نکردم. 

حالا نمی دونم چی کارش کنم. واقعا شرایط ناخوشایندیه. برام دعا کنید. قبول شدنم در دانشگاه سراسری به معجزه شبیهه !!! حداقل باید یه سال کتابا رو باید دو سه دور بخونی تا بتونی شاید از 100 تا سوال تخصصی  70 تاشو جواب بدی!!  خدایا چرا هر چی که به ما رسید تستی شده و صد تا توش تبصره گذاشتن؟؟

ملت هتل ترانسیلوانیای 2 رو حتما حتما ببینید. بسیار این کارتون نو آوری داشت و خنده دار بود. عشق من اون مومیایی است...حسودی هم نکنید !! :))
همین دیگه....

راستی این شبکه های اجتماعی و تلگرام و اینا کلا وبلاگ نویسا رو مضمحل کرده !!! (مزمحل؟ مذمهل؟؟) بعد از ماهها رفتم وبلاگ ادمای خیلی خیلی خیلی قدیمی. هیچ کدوم نیستن. فقط یه ساده باجی رو گیر اوردم...که اذرماه نوشته !!!

ورلد وار زی !

بعضی چیزها واقعا تکان دهنده است. 

توی امریکا به سربازا پول می دن برن توی عراق و سوریه و افغانستان و اینا بجنگن. 

به شما 20 روز 120 میلیون بدن حاضرید برید بچنگید؟ من که حاضرم. متنها اسمم می ره توی لیست ...کلی ادم توی صفن قبل من ....

باورم نمی شه یکی حاضر باشه جونشو کف دستش بذار به خاطر این مبلغ!!!!!ولی اگه چهل روز بره چیزی حدود 240 میلیون می شه :))))
امروز داشتم زندگی نامه ی توماس کارلایل رو می خوندم. باورم نمی شه این ادم حوالی سالهای 1830 به این نتیجه رسیده بود که مذهب مسیحیت و دیدگاههای عصر روشنگری که بر مبنای عقل و منطق و مشاهده است به درد نمی خوره و قادر نیست نیازهای ادم مدرن رو پوشش بده  و از طرفی زندگی بدون معنویت ممکن نیست.  در نتیجه به این فکر کرد که یه مذهب جدیدی بسازه !! معتقد بود که خد راو ادمها می سازن و با مرگ ادمها خدایی که ساختن میمیره یا کم رنگ و بی مفهوم می شه  در نتیجه دوباره باید خداهای جدید ساخت! یکی از عمیق ترین مفاهیمیه که من خوندم تا حالا و واقعا باعث شده بهش چند ساعت فکر کنم. 

یعنی من هر کاری خواستم انجام بدم یکی قبل من رفته انجام داده. شانس ماست. این ادم ذهن هزاران ادمو تغییر داده..باعث شده بشینن فکر کنن. من خیلی دلم می خواست چنین ادمی باشم. تغییر ایجاد کنم. 

تو رو خدا شعار ندید اول تغییرو از خودت شروع کن. می زنم لهتون می کنم. 

- یه چیز جالب  یه ویدئو توی تلگرام اومد...رابطه زامبی های فیلم ورلد وار زی با حادثه ی منا !! اساسا ربط گوز به شقیقه بود. ولی من فهمیدم واسه ی جماعت احمق از این بهتر نمی شه استدلال اورد و متقاعدشون کرد. تقصیر فاجعه منا دقیقا برد پیت و امریکاست. هیچ کس دیگه تقصیر نداره!!! خیلی راحت ادم می تونه تقصیر اشتباهاشو بنداز گردن دیگران. 

راستی کارتون هتل ترانسیلوانیای 2 اومده....ببینید حتما. من هنوز دانلودش نکردم. منتظرم کیفیت خوبش بیاد

- اینم یادم رفت. یه مدتی بود یه سریالی می دیدم ماجرای روح یه دختر جوون بود که توی این دنیا گیر کرده بود. به یاد ندارم تا حالا سریالی به این خوبی حس حسرت بهم منتقل کرده باشه.روحی که حسرت می خوره وقتی زنده بوده خیلی کارها رو نکرده. چقدر من برای روحه گریه کردمهااا باورتون نمی شه. 

سلام

سللام

احوال دوستان؟

نمی دونم چمه. حرفم نمیاد. یه مدته نشستم و فقط تماشا می کنم. صبر می کنم. هیچ فکری نمی کنم. 

خیلی دلم می خواد برم نقاشی کنم. نویسندگی کنم. قوه ی خلاقیتم داره انگار تعطیل می شه و این ازارم می ده. ولی نمی تونم. واقعا فرصت و شرایطشو ندارم. 

دیروز تصادفی توی کیف پولم یه کارت ویزیت پیدا کردم که روش یه سری مطلب با خودکار نوشته شده بود و من به کل فراموش کرده بودمش. از دیدنش شوک شدم ولی هر چی بهش نگاه کردم هیچ حسی بهم نداد. خیلی عجیبه و دور انداختمش. جالب اینکه نوشته های روش به شکل رمزی برام نوشته شده بود و تنها من می فهمیدم چیه 

دنیای عجیبیه. زمان اینقدر حلال قوی ای هستش که محکم ترین و قویترین چیزها رو در خودش حل می کنه و شاید هیچ اثری هم ازش باقی نمونه. 

و یه چیز باحال اینکه دیروز توی کیف پولم یه تیکه کاغذ پیدا کردم  که روش یه عالمه علامت هست و اصلا هیچ ذهنیتی ازش ندارم. نمی دونم چیه یا چه معنی ای می ده یا نمی دونم راجع به چیه. راستش می خوام تصمیم بگیرم این خاصیت فراموش کاری و پاکن ذهنمو رو تا مدتی تعطیل کنم تا الان لازم بوده ولی از این به بعد نباید چیزی رو فراموش کنم. 

- اهان یه چیز دیگه. موقع عاشورا تاسوعا از ادمهایی که نمی شناسید نذری نگیرید. حوصله ندارم توضیح بدم چرا. ولی این کارو نکنید. بهتون صدمه میزنه

چی بهم فشار میاره!؟

یه جا سه روز در هفته می رفتم سر کار. البته دو هفته بیشتر نشد. تصمیم گرفتم نرم. بچه ها من اصلا کشش این سبک کارها رو ندارم که هر روز مثلا برم خسته ام می کنه. احساس می کنم همه وقت و زندگیمو می گیره. بعد یه حس دیگه ام اینه که اون کار به درآمدش باید بی ارزه اگه این تناسب نباشه به درد نمی خوره. و یه حس خیلی بدترم اینه که کاری که اونجا انجام می دی در نظر طرفت بی ارزش باشه. مخصوصا وقتی کار گرافیک می کنی این خیلی خودشو نشون می ده. دیروز یه اگهی تبلیغاتی فرستادیم واسه چاپ. اینو نفر قبلی که اونجا بود زده. وای خدا. یه دونه رنگ نارنجی انداخته روی زمینه چارتا دایره گذاشته. به لعنت خدا نمی ارزه طرحش. حالا من کلی وقت می ذاشتم که واقعا یه طرح گرافیکی مثل ادم تحویل بدم! سمبل نکنم. بعد دیروز بهم می گه این طرحی که خانوم فلان زده خیلی عالیه. اصلا باعث شده ما شناخته بشیم!!! اونجا بود که به خودم گفتم من دیگه اینجا نمیام سرکار. والا. با این همه مشغله برو اونجا هم کار کن بعد طرف تفاوت و ارزششو نمی فهمه. اصلا یکی بگه تو (خودم) که ظرفیت کار 8 ساعته رو نداری چرا قبول می کنی و جوگیر می شی! 

- اصلا می دونین چیه....نه دیگه ولش کن. 

- دیدین بعضی وقتا ادم اینقدر ناباب می شه که نگرانه نکنه بزنی دیگری رو خرابش کنی. هی به خودت می گی آدم باش. یه رفتاری نکن این بدبخت از راه به در بشه. چیزی یادش نده خرابش نکن ! خیلی سخته این . ادم نمی تونه خودشو کنترل کنه. یعنی من الان خودمو برای اون شخص کذا ادمی مضر و ناباب تشخیص دادم !!!! :))))))  اینم بهم فشار میاره. 

- آی هو پلن بی . 

- یکم بهتر شدم. خوب نبودم. 

اندر احوالات منی و حاجیان

من اصلا می خواستم هیچی ننویسم از حادثه منی..راستشو بخواین روز اول گفتم حقشونه..... بعد از حادثه ی فرودگاه و جرثقیل بی خود کردن رفتن. بعد همه جا نوشتن که اینا پول ماست که می ره گلوله می شه روی زن و بچه ی مردم توی یمن!!! اه مردم یمن حاجیا رو گرفته که مردن. 

ولی جدا بعد از دیدن این حادثه دیده هایی که توصیف می کردند صحنه رو...به این نتیجه رسیدم ادم واقعا به مرگ هیچ ادمی راضی نیست اونم به این شکل خیلی فجیع که دو ساعت جون دادن .  این همه تبلیغ ضد عرب و ضد ال سعود مسخره است. اگه شما می بینید اینقدر ال سعود با شما بده..یه ویزا بهتون نداده..پس چرا هر سال کلی ادم رو توی عمره و تمتع می فرستید مکه جز این نیست ک برای اقایون تجارت سودآوریه؟ 

و اولین تقصیر و مهم ترین تقصیر در واقع مال حکومت ال سعود نیست..اینها برای پوشش دادن اشتباهات خود ماست. اصلی ترین دلیلش رئیسای کاروانهای ایرانیه .

دو حالت بعد از عرفه برای رفتن به رمی جمرات وجود داره. یعنی اعتقادات متفاوته. یکی اینکه بعد از عرفه تا اذان ظهر وقت سنگ زدن داری. دیگه اینکه بعد از عرفه تا غروب افتاب وقت داری این رو رئیس کاروان باید بگه و جلوی مردم رو تا جایی که می تونه بگیره و حوالی ساعت 3 اینا ببرتشون که کمی خلوت تره. حالت اول رو بیشتر کسانی انجام می دن که مذهبی دو اتیشه..ولی اونایی که مردم عادی هستند و خیلی تعصبی ندارند می تونند بعد از ناهار برند که خلوته تره!! رئیس کاروان نمی تونه همه رو کنترل کنه و جلوی همه رو بگیره...ولی توضیح همین موضوع می تونست جلوی کشته شدن خیلی ها رو بگیره. این اون چیزیه که اصلا گفته نمی شه و همه دارن به نوعی مخفیش می کنند که بی کفایتی و اشتباهات خودمون مخفی بمونه . چرا میزان کشته های ما با افریقا باید اینقدر زیاد باشه؟ مال بعضی کشورها کمتر باشه؟! این اتفاقیه یعنی ؟؟؟ قضا و قدره؟ اجلشون رسیده؟

نه عزیزم. این یعنی یه چیزی سرجاش نبوده و نیست و نخواهد بود. اگه هر سال این اتفاق هم بی افته ایران باز هم همینقدر کشته می ده!!

- اندر حال ما خوبیم و کمی شلوغ و کمی پر مشغله.....شما حالتون چطوره؟


بازارچه چطور گذشت؟

خب این بازارچه  ی خیریه هم تموم شد. 

دیروز از 10 صبح تا 8 شب اونجا بودم و روز خیلی پرحاشیه ای رو سپری کردم. توی غرفه ی ما یه پسر دیگه هم اومده بود برای فروشندگی. یه پسر متولد 66  و به غایت روانی و ابرو بر!!! از این پسر هنریا که عینک گرد می زنن و سیبیل دارن و سیگار می کشن و فکر می کنن ته فلسفه ان. در مورد هر چیزی یه ربع حرف می زد و زر می زد. چرت و پرت می گفت. کاملا ابنرمال بود. مثلا یه دختره داشت صنایع دستی ما رو نگاه می کرد. بعد یه دفعه بهش گفت: سلام. خووووبی؟ چه خبرا؟ بعد دختره بیچاره شوکه شد. یکی دیگه اومد ازمون پرسید شما به افراد غیر معلول هم اموزش می دید...من داشتم می گفتم که شماره تماستون رو بدید که باهاتون تماس بگیرن..یه دفعه این احمق برگشت  گفت وااا خانوم اگه شما یاد بگیری که معلولا باید چی کار کنن اونا از این راه نون می خورن. روز قبلشم به یه نفر گفت اقا منم دارم مثل شما کچل می شم.. شما الان کچلی..کچلی چطوریه !!!! بعد فکر می کرد خیلی باحاله. ریده بود به ا عصابم شدید. یکی دوبارم بهش گفتم نباید با مردم اینجوری حرف بزنه. جواب داد که من دارم حقیقتو می گم چرا مردم دوست ندارن حقیقتو بشنون.....به غایت روانی بود. رفتم به مسئول روابط عمومیون هم گفتم که این احمق کیه گفتین بیاد..اون بنده خدا هم گفت نمی دونستیم اینجوریه. دیگه نمی گیم بیاد. 

می دونین..فروشندگی یه فن هستش. فکر نکنید اسونه. اگه بخواین دیگران جذب بشن ازتون خرید کنند.. باید با لبخند و صبر و مدارا جواب بدید و هر چی خریدار می گه اهمیت بدید. من اینو خودم خارج از ایران یاد گرفتم برخورد اونا خیلی خیلی متفاوته با مشتری. صرف اینکه یه قیمت رو بگید کافی نیست. من به خیلی ها اشانتیون هم دادم...و باعث شد فرداش هم دوباره بیان خرید کنند... سعی کردم همون سبک رفتار رو داشته باشم ..و بچه ها خیلی جالب بود. چقدر مردم خوششون می اومد. حالا شما منو تصور کن ااین یابو رو هم تصور کن ککه چطور روی اعصابم یورتمه رفته. 

یه خانوم اومد یه غزال کوچیک خرید چند دقیقه بعد برگشت گفت من یه دونه دیگه از اینا می خوام. حالا این غزالها چون چوبی هستن کاملا رنگشو و شکلشون دقیق عین هم در نمیاد...من برای این خانوم تمام غزالها رو اوردم که خودش مقایسه کنه و دو تا عین هم بخره و باورش نمی شد که یکی حاضره اینکارو کنه.

بعد توی محوه یه ایستگاه مثلا رادیو هم داشتیم که دختر و پسره گوینده بودن و موزیک می ذاشتن و مصاحبه می کردن. واای این دختره اینقدر لوس و چندش بود حد نداشت. یا بار هم که پام رفت روی سیم و بلند گو قطع شد تا 2 ساعت از شر صداش راحت بودیم. یعنی من در این سه روز به اندازه یه عمر تجربه کسب کردم ملت. 

- بچه ها یکی از فانتزی های زندگیم قاتل زنجیره ای بودنه !!! یه قاتل زنجیزه ای خیلی باحال....با کلاس..شیک..باهوش. بعد وقتی ادمهایی که می خواستم رو می کشتم روشون یه علامتی خطی چیزی با چقو می کشیدم. خوووب می شم نه !؟!؟ 

و اینچنین بود ناتورالیسم

قدیما همیشه فکر می کردم ناتورالیسم واقعا دیدگاه چرتیه. این دیدگاه می گه وراث و محیط تعیین کننده شخصیت و سرنوشت شماست. یعنی مثلا یه وقت ممکنه تو در یه خانواده ی پولدار در امریکا متولد بشی یا توی سوریه متولد بشی. خب زمین تا اسمون وضعت فرق می کنه. شاید بشه مثلا یه جوون سوری مهاجرت بکنه و بره امریکا ولی هرگز و هرگز مثل ا ونی که توی امریکا متولد شده نمی شه. ممکنه اصلا بره امریکا و ثروتمند بشه...ولی باز هم نمی تونی از یه سری چیزها که بهش به طور ژنتیکی رسیده فرار کنه. حقیقت اینکه این مطلب درسته. همه ی ما ادمها حتی اگه طبقه ی اجتماعیمون عوض بشه بازم یه رفتارایی ازمون سر می زنه نشوون دهنده ی خواستگاه اجتماعی و خانواده ای هست که ازش اومدیم.

از من به شما نصیحت کمی دقت کنید به این. خیلی بهتون کمک می کنه که تصمیمات بهتری در مورد افراد دور و برتون بگیرید. 

- بازارچه ی خیریه میدون میوه تره بار جلال امروز افتتاحیه اش بود تا روز پنج شمبه ظهر هم دایره. دقیقا کنار فروشگاه شهرونده. تونستید یه سری بزنید. من امروز نتونستم برم به افتتاحیه. ولی فردا صبح هستم اونجا. 

-دیروز هم بودم. غرفه رو چیدیم. خیلی ها می اومدن قیمت می پرسیدن. بچه ها واکنشها متفاوت بود. یه عده با لحن خیلی زشتی می اومدن می گفت واااه چقد قیمتاتون گرونه. یه عده هم می اومدن می گفت چقد ارزون می دین. یه احمقی اومد گفت ..خانوم این غزالها از گچه!؟ گفتم خیر چوبیه..گفتش اینجاش سفیده!!! نگاه کردم دیدم یه تیکه دستمال کاغذی بهش چسبیده. یه مرده اومد گفت..وای این تابلوها خیلی قشنگن..و قیمتشون رو گفتم. طرف گفت باید برم وزیر داخله رو بیارم تصمیم بگیره!!!ولی این وسط یه مادر و دختره بودن واکنش این دختر خیلی برای من عجیب و دوست داشتنتی بود. یه دفعه اومد گفت...واااای این تندیسهای چوبی یا مهدی چقدر قشنگن...من لبخند زدم. و گفت اینا چندن...گفتم 25 تومن. گفت وای من می خوام یه دونه از اینا داشته باشم. یه دختر خیلی ساده با صورت بور بود. انرژی متفاوتی می داد. من تا حالا ندیده بودم. یعنی وقتی میدیدیش ناخودآگاه دوستش می داشتی.بسیار مثبت بود..یه چیزی فراتر از مثبت..طلایی بود. بعد گفت من می رم پول می گیرم میام. و براش یه تندیس رو بسته کردم..اما نمی دونم چرا دلم می خواست بهش یه چیز کوچیک اشانتیون بدم. وقتی یه ساعت بعد برگشت..بهش گفتم می تونی از اینا هم یه دونه اشتانتیون برداری ..انتخاب کن خودت..گفت واقعاااا؟ گفتم اره..حتما....با کلی هیجان و خوشحالی...یه دونه انتخاب کرد. حتی تجسمش می کنم...لبخند میاد روی لبم.....ولی تصور کنین از بین 50 نفر یکی اینطوری بود. چقدر هم که بهمون غر زدن..ما خودمون فقیریم...این چه کاریه و این حرفا. بنده ی خدا مدیر موسسه ما که این بازارچه رو راه انداخته...می گفت ادما هر چی غنی تر می شن ...خسیس تر می شن. چون همشون از یافت اباد و شهر ری می ان..ولی واکنش مردم این منطقه بسیار غریب بود. 

- وای این عمله های میدون تره بار هم کلی قیمت ازم پرسیدن. می خواستم برم توی شیکمشون...دقیقا یه موقعیتی براشون فراهم شده ... بیان با دخترای فروشنده حرف بزنن....یکی نبود بهشون بگه  اخه تو با اون قیافه ات شبیه ظرف ادویه می مونی اخه تو رو چه برسه به خرید !!!!

پنیر زیره دار

هفته ای که گذشت پر از حرفای نگفته بود برام. اینقدر که به فکر یه انقلابم. می خوام واقعا یه کاری کنم!!! 

و از وقتی اینطوری فکر کردم...اپشنها و فرصتهای مختلفی جلوم قرار گرفته که روی دونه دونه اش دارم کار می کنم که شاید از دو تاش حداقل نتیجه بگیرم و بتونم  وضع موجود رو تغییر بدم...حتی اگه به قیمت رفتن و برنگشتنم باشه. 

دیروز رفتم پنیر و یه سری چیزای دیگه خریدم. راستش اینقدر فکرم درگیره که اصلا روی پنیر رو درست نخوندم. فقط دیدم مارکش کاله است و برداشتمش. امروز صبح تنها بودم برای صبحانه چایی دم کردم و سینی صبحانه امو درست کردم. نشستم جلوی تلویزیون صبحانه بخورم و در پنیر رو باز کردم. بعد متوجه شدم مثل همیشه نیست. و قتی تازه بعد از 24 ساعت روشو خوندم دیدم پنیر زیره دار گرفتم. یه نگاهی به پنیر کردم ..پنیری بود که هیچ کس خونه ما دوست نداره. حتی خود منم نمی تونم تحملش کنم. بهش زل رده بودم داشتم به حرفایی که بشنوم سرش فکر میکردم: هیچ کاریو نباید بهش سپرد. همه کاریو سمبل می کنه..این دوست و اشنا و دور و بریاش براش حواس نمی ذارن..کی از دستشون خلاص می شیم. فقط می خواد از سر خودش کارارو باز کنه به هیچ دردی نمی خوره حرفم که نمی شه بهش زد...همه ی کارات همینطوریه....

پاشدم لباسامو پوشیدم و پنیر رو برداشتم..چون بازش کرده بودم نمی تونستم پسش بدم. ..رفتم بیرون و پنیر رو انداختم سطل آشغال و یه دونه معمولیشو خریدم و گذاشتم سرجاش تا کسی نیومده و نفهمیده !!! البته چند تا هم فحش به خودم دادم. 

زندگی سخت نمی گذره بد نمی گذره...ناراحتم نیستم. فقط احساس تهی بودن می کنم. 

- قول دادم چهارتا طرح بزنم...اینقدر مغزم خرابه نمی تونم فکر کنم....قوه خلاقیتم ارور می ده

یک اپلیکیشن خیلی باحال !!!

از قدیم گفتن احتیاج مادر اختراع هستش. ولی من کلا می گم احتیاج مادر اکتشاف و خلاقیته!!! بعد  از نصب اینستاگرام واقعا هر کاری کردم نتونستم باهاش  ارتباط برقرار کنم. می دونین انگار ادم وسط یه اتاق شیشه ای باشه و صد تا چش دارن تا هم فیها خالدونشونو نگاه می کنند. 

در نتیجه رفتم گوگل پلی رو گشتم به دنبال اینکه یه اپلیکیشن بهتر یعنی حداقل مطابق با اعصاب و روان خودم پیدا کنم و از طرفی من ترجیحم اینکه بیشتر مخاطبان خارجی باشند تا ایرانی. راستش رو بخواین من خیلی احساس بهتری دارم وقتی وسط خارجیها اعم از چینی و افریقایی و هندی و افغانی و پاکستانی هستم. ساعتها می تونم حرف بزنم و خوشحال باشم. ولی با ایرانی ها تقریبا گفتگو رو غیر ممکن می دونم چون هدف از گفتگو که قرار نیست قد و وزن و عکس قدی دادن باشه. ممکنه یه گپ دوستانه باشه...قرار نیست کسی شماره بده ...تا تو بخوای اینو به یک ایرانی حالی کنی ممکنه اعصابت کلا داغون باشه. خلاصه بعد از دانلود و نصب چند تا اپلیکیشن ...یه دونه اپ پیدا کردم ریتش هم بالا بود .. یکم سرعتش پایینه ولی بسیار جالبه. یه سری گروه با عنوانهای مشخص داره ..که اپلیکیشن تو رو به طور پیش فرض عضو اونا می کنه و تو خودت نخواستی لیو می دی. بعد تمام ادمها از سراسر دنیا داخلش پست می ذارن...مثلا توی گروه غذا خیلی ها غذایی که امروز خوردن  رو با عکسش می ذارن...مثلا رفتن رستوران یا خودشون درست کردن. بعد بقیه میان لایک می کنند یا کامنت می دن. بعد هم کسی دنبال فالور و لایک خوردن و اینا نیست...مثلا اگه هزار تا کامنت بشه افتخاری داره..... و جالب اینکه جمعیت ایرانیش بسیار کمه فقط یه دونه گروه ایرانی بود که طبق معمول پر بود از اینکه از اصفهان کسی هست...کسی فلان می خواد.....بهمان می خواد !!  فقط تنها نکته اش  اینه که تا حدی باید زبان انگلیسی بدونی...هیچ جاش جز اون یه گروه فارسی نیست...

من خودم توی یه گروه بود همه ی دخترها توش می نوشتن من فلانی هستم از فلان جا هر سوالی داری ازم بپرس و خانوما و اقایون از کشورهای دیگه ازش می پرسیدن ...مثلا مذهبت چیه؟ اوقات فراغت چه می کنی؟! از این سبک سوالها...

و من تنها ایرانی ای بودم که توی این گروه پست گذاشتم. بعد یه مکزیکیه اومد ازم پرسید به نظرت تهران بهتره یا مکزیکو سیتی؟ 

یکی اومد پرسید: ایران کشوره؟  

یکی اومد گفت مذهبت چیه؟ ....

یه گروه دیگه هم بود که من خیلی حال کردم باهاش : هر چی می خواهد دل تنگت بگو..بود ! اینقدر حس خوبیه...تو یه چیزی رو می نویسی که هیچ جا و هیچ کس نمی تونی بگی...بعد یه عده می خونن و احساسشون رو می گن....می ترسم دیگه نیام وبلاگ بنویسم. چون اینجا هم با محدودیت مواجه ام ولی توی این اپلیکیشن انگار وسط ممکلت ازادم!

- اسم اپلیکیشن رو نمی گم !! می خوام نگه دارم واسه خودم توش راحت باشم...:))))))))))))))))))))))