و اینچنین بود ناتورالیسم

قدیما همیشه فکر می کردم ناتورالیسم واقعا دیدگاه چرتیه. این دیدگاه می گه وراث و محیط تعیین کننده شخصیت و سرنوشت شماست. یعنی مثلا یه وقت ممکنه تو در یه خانواده ی پولدار در امریکا متولد بشی یا توی سوریه متولد بشی. خب زمین تا اسمون وضعت فرق می کنه. شاید بشه مثلا یه جوون سوری مهاجرت بکنه و بره امریکا ولی هرگز و هرگز مثل ا ونی که توی امریکا متولد شده نمی شه. ممکنه اصلا بره امریکا و ثروتمند بشه...ولی باز هم نمی تونی از یه سری چیزها که بهش به طور ژنتیکی رسیده فرار کنه. حقیقت اینکه این مطلب درسته. همه ی ما ادمها حتی اگه طبقه ی اجتماعیمون عوض بشه بازم یه رفتارایی ازمون سر می زنه نشوون دهنده ی خواستگاه اجتماعی و خانواده ای هست که ازش اومدیم.

از من به شما نصیحت کمی دقت کنید به این. خیلی بهتون کمک می کنه که تصمیمات بهتری در مورد افراد دور و برتون بگیرید. 

- بازارچه ی خیریه میدون میوه تره بار جلال امروز افتتاحیه اش بود تا روز پنج شمبه ظهر هم دایره. دقیقا کنار فروشگاه شهرونده. تونستید یه سری بزنید. من امروز نتونستم برم به افتتاحیه. ولی فردا صبح هستم اونجا. 

-دیروز هم بودم. غرفه رو چیدیم. خیلی ها می اومدن قیمت می پرسیدن. بچه ها واکنشها متفاوت بود. یه عده با لحن خیلی زشتی می اومدن می گفت واااه چقد قیمتاتون گرونه. یه عده هم می اومدن می گفت چقد ارزون می دین. یه احمقی اومد گفت ..خانوم این غزالها از گچه!؟ گفتم خیر چوبیه..گفتش اینجاش سفیده!!! نگاه کردم دیدم یه تیکه دستمال کاغذی بهش چسبیده. یه مرده اومد گفت..وای این تابلوها خیلی قشنگن..و قیمتشون رو گفتم. طرف گفت باید برم وزیر داخله رو بیارم تصمیم بگیره!!!ولی این وسط یه مادر و دختره بودن واکنش این دختر خیلی برای من عجیب و دوست داشتنتی بود. یه دفعه اومد گفت...واااای این تندیسهای چوبی یا مهدی چقدر قشنگن...من لبخند زدم. و گفت اینا چندن...گفتم 25 تومن. گفت وای من می خوام یه دونه از اینا داشته باشم. یه دختر خیلی ساده با صورت بور بود. انرژی متفاوتی می داد. من تا حالا ندیده بودم. یعنی وقتی میدیدیش ناخودآگاه دوستش می داشتی.بسیار مثبت بود..یه چیزی فراتر از مثبت..طلایی بود. بعد گفت من می رم پول می گیرم میام. و براش یه تندیس رو بسته کردم..اما نمی دونم چرا دلم می خواست بهش یه چیز کوچیک اشانتیون بدم. وقتی یه ساعت بعد برگشت..بهش گفتم می تونی از اینا هم یه دونه اشتانتیون برداری ..انتخاب کن خودت..گفت واقعاااا؟ گفتم اره..حتما....با کلی هیجان و خوشحالی...یه دونه انتخاب کرد. حتی تجسمش می کنم...لبخند میاد روی لبم.....ولی تصور کنین از بین 50 نفر یکی اینطوری بود. چقدر هم که بهمون غر زدن..ما خودمون فقیریم...این چه کاریه و این حرفا. بنده ی خدا مدیر موسسه ما که این بازارچه رو راه انداخته...می گفت ادما هر چی غنی تر می شن ...خسیس تر می شن. چون همشون از یافت اباد و شهر ری می ان..ولی واکنش مردم این منطقه بسیار غریب بود. 

- وای این عمله های میدون تره بار هم کلی قیمت ازم پرسیدن. می خواستم برم توی شیکمشون...دقیقا یه موقعیتی براشون فراهم شده ... بیان با دخترای فروشنده حرف بزنن....یکی نبود بهشون بگه  اخه تو با اون قیافه ات شبیه ظرف ادویه می مونی اخه تو رو چه برسه به خرید !!!!

پنیر زیره دار

هفته ای که گذشت پر از حرفای نگفته بود برام. اینقدر که به فکر یه انقلابم. می خوام واقعا یه کاری کنم!!! 

و از وقتی اینطوری فکر کردم...اپشنها و فرصتهای مختلفی جلوم قرار گرفته که روی دونه دونه اش دارم کار می کنم که شاید از دو تاش حداقل نتیجه بگیرم و بتونم  وضع موجود رو تغییر بدم...حتی اگه به قیمت رفتن و برنگشتنم باشه. 

دیروز رفتم پنیر و یه سری چیزای دیگه خریدم. راستش اینقدر فکرم درگیره که اصلا روی پنیر رو درست نخوندم. فقط دیدم مارکش کاله است و برداشتمش. امروز صبح تنها بودم برای صبحانه چایی دم کردم و سینی صبحانه امو درست کردم. نشستم جلوی تلویزیون صبحانه بخورم و در پنیر رو باز کردم. بعد متوجه شدم مثل همیشه نیست. و قتی تازه بعد از 24 ساعت روشو خوندم دیدم پنیر زیره دار گرفتم. یه نگاهی به پنیر کردم ..پنیری بود که هیچ کس خونه ما دوست نداره. حتی خود منم نمی تونم تحملش کنم. بهش زل رده بودم داشتم به حرفایی که بشنوم سرش فکر میکردم: هیچ کاریو نباید بهش سپرد. همه کاریو سمبل می کنه..این دوست و اشنا و دور و بریاش براش حواس نمی ذارن..کی از دستشون خلاص می شیم. فقط می خواد از سر خودش کارارو باز کنه به هیچ دردی نمی خوره حرفم که نمی شه بهش زد...همه ی کارات همینطوریه....

پاشدم لباسامو پوشیدم و پنیر رو برداشتم..چون بازش کرده بودم نمی تونستم پسش بدم. ..رفتم بیرون و پنیر رو انداختم سطل آشغال و یه دونه معمولیشو خریدم و گذاشتم سرجاش تا کسی نیومده و نفهمیده !!! البته چند تا هم فحش به خودم دادم. 

زندگی سخت نمی گذره بد نمی گذره...ناراحتم نیستم. فقط احساس تهی بودن می کنم. 

- قول دادم چهارتا طرح بزنم...اینقدر مغزم خرابه نمی تونم فکر کنم....قوه خلاقیتم ارور می ده

یک اپلیکیشن خیلی باحال !!!

از قدیم گفتن احتیاج مادر اختراع هستش. ولی من کلا می گم احتیاج مادر اکتشاف و خلاقیته!!! بعد  از نصب اینستاگرام واقعا هر کاری کردم نتونستم باهاش  ارتباط برقرار کنم. می دونین انگار ادم وسط یه اتاق شیشه ای باشه و صد تا چش دارن تا هم فیها خالدونشونو نگاه می کنند. 

در نتیجه رفتم گوگل پلی رو گشتم به دنبال اینکه یه اپلیکیشن بهتر یعنی حداقل مطابق با اعصاب و روان خودم پیدا کنم و از طرفی من ترجیحم اینکه بیشتر مخاطبان خارجی باشند تا ایرانی. راستش رو بخواین من خیلی احساس بهتری دارم وقتی وسط خارجیها اعم از چینی و افریقایی و هندی و افغانی و پاکستانی هستم. ساعتها می تونم حرف بزنم و خوشحال باشم. ولی با ایرانی ها تقریبا گفتگو رو غیر ممکن می دونم چون هدف از گفتگو که قرار نیست قد و وزن و عکس قدی دادن باشه. ممکنه یه گپ دوستانه باشه...قرار نیست کسی شماره بده ...تا تو بخوای اینو به یک ایرانی حالی کنی ممکنه اعصابت کلا داغون باشه. خلاصه بعد از دانلود و نصب چند تا اپلیکیشن ...یه دونه اپ پیدا کردم ریتش هم بالا بود .. یکم سرعتش پایینه ولی بسیار جالبه. یه سری گروه با عنوانهای مشخص داره ..که اپلیکیشن تو رو به طور پیش فرض عضو اونا می کنه و تو خودت نخواستی لیو می دی. بعد تمام ادمها از سراسر دنیا داخلش پست می ذارن...مثلا توی گروه غذا خیلی ها غذایی که امروز خوردن  رو با عکسش می ذارن...مثلا رفتن رستوران یا خودشون درست کردن. بعد بقیه میان لایک می کنند یا کامنت می دن. بعد هم کسی دنبال فالور و لایک خوردن و اینا نیست...مثلا اگه هزار تا کامنت بشه افتخاری داره..... و جالب اینکه جمعیت ایرانیش بسیار کمه فقط یه دونه گروه ایرانی بود که طبق معمول پر بود از اینکه از اصفهان کسی هست...کسی فلان می خواد.....بهمان می خواد !!  فقط تنها نکته اش  اینه که تا حدی باید زبان انگلیسی بدونی...هیچ جاش جز اون یه گروه فارسی نیست...

من خودم توی یه گروه بود همه ی دخترها توش می نوشتن من فلانی هستم از فلان جا هر سوالی داری ازم بپرس و خانوما و اقایون از کشورهای دیگه ازش می پرسیدن ...مثلا مذهبت چیه؟ اوقات فراغت چه می کنی؟! از این سبک سوالها...

و من تنها ایرانی ای بودم که توی این گروه پست گذاشتم. بعد یه مکزیکیه اومد ازم پرسید به نظرت تهران بهتره یا مکزیکو سیتی؟ 

یکی اومد پرسید: ایران کشوره؟  

یکی اومد گفت مذهبت چیه؟ ....

یه گروه دیگه هم بود که من خیلی حال کردم باهاش : هر چی می خواهد دل تنگت بگو..بود ! اینقدر حس خوبیه...تو یه چیزی رو می نویسی که هیچ جا و هیچ کس نمی تونی بگی...بعد یه عده می خونن و احساسشون رو می گن....می ترسم دیگه نیام وبلاگ بنویسم. چون اینجا هم با محدودیت مواجه ام ولی توی این اپلیکیشن انگار وسط ممکلت ازادم!

- اسم اپلیکیشن رو نمی گم !! می خوام نگه دارم واسه خودم توش راحت باشم...:))))))))))))))))))))))

کرکتر مورد علاقه من !!

یه چیز جالبی هست یادم می ره بهتون بگم. نمی دونم کسی اینجا کارتون Home رو دیده یا نه!! این کارتون راجع به یه سری ادم فضایی به اسم بو و که دارن از دست یه موجودات وحشتناکی به نام گورگ فرار می کنند...بعد این گورگها هم اینارو هی پیدا می کنند و سیاره اشون رو خراب می کنند. حالا فرمانده ی این بو و ها یکیه به اسم کاپیتان اسمک ! این بشر انگار شما رو یاد نحوه مدیریت توی کشورهای جهان سوم می اندازه. با بی تدبیر دشمن رو می اندازه به جون ادم....و از قضاوت خیلی ضعیفی برخورده. اول فیلم می گه: 

با تشکر از مهارتهای رهبری من ...فرار کردن و ترسیدن ...

من شما رو دوباره از دست دشمنون گورگ نجات دادم!!!!

بعد در حالی که همه ی بو و ها در حال خوشحالی هستن کرکتر اصلی فیلم که اسم اوه هستش می گه: کاپیتان اسمک دوباره ما رو نجات داد !!! هوورااااااا

این کاپیتانه هر چی می گه دیگران باور می کنند و بدون چون و چرا می پذیرند و اگر کسی اشتباه کنه یا قبولش نکنه با اون عصایی که توی دستش می بینید می زنه توی سرش و می گه خفه شو


خلاصه که خیلی شباهتهای بسیاری میان این کاپیتان و طرز فکرش با خیلی از رهبران جهان سوم هست..دیدنیه !!
- یه جنجال خیلی جالبی توی یکی از گروه هایی که عضوم توی تلگرام رخ داد ...فهمیدم که صمیمی ترین دوستان هر شخصی...می تونن تبدیل به بدترین و خونخوارترین دشمنان ادم بشن. یعنی ما الان در جایی زندگی می کنیم اخلاقیات واقعا مرده......واقعا هر روز بیشتر دارم به این می رسم..که از هر ادمی همه  جور کاری برمیاد و بدون از هر ادمی ممکنه خوب ترین و کثیف ترین کارها سر بزنه... 

- رفتم اینستاگرام نصب کردم. واقعا پیشیمون شدم. رفتم دیدم همه گل و بلبلن...پرنده و خزنده و خوشحالی از همه داره می باره..یابوشون انگار فقط ماییم...چقدر نمایشی...این روزها همه در اینجا تظاهر می کنند..ما خیلی خوبیم..همه چی ارومه. من چقدر خوشبختم

بچه های با مرام مولوی شوش راه اهن یافت اباد

یه مطلبی می خوام بگم ...

فقط قبلش اینو توضیح بدم که من بچه ی وسط شهرم...نه بالا شهری ام نه پایین شهری ! :)
اما یه چیز خیلی جالبی که وجود داره اینه که تفاوت خیلی عجیبی بین مردمان بالاشهر و پایین شهر هست. مردمان بالا شهر خیلی بی تفاوتن. خیلیییی. در هر امر اجتماعی نه دخالت می کنن نه به روی خودشون میارند. ولی مردمان جنوب شهر باحالند از این لحاظ که خیلی هاشون هنوز اون مرام و معرفت گذشته درونشون مونده. مثلا شما بخوای توی یافت اباد سوار تاکسی بشی..اگه شما و یه اقا باشی و یه مرد دیگه جلو نشسته باشه ..تا جایی که واسه ی خود من اتفاق افتاده طرف جای خودشو در صندلی جلو می ده به تو که راحت باشی و خودش می ره عقب می شینه......

یا یادمه چند وقت پیش رفتیم مولوی برای خرید یه سری دیگ و دیگچه که توی منطقه ما نبود... بعد کالسکه همراهمون بود که توی پیاده رو ها وسط این ستونها که برای موتوری ها که گذاشتن وارد پیاده رو نشن گیر می کرد..چندین بار این بر و بچ ساکن مولوی هی اومدن این کالسکه ما رو بلند کردن و کمکمون کردن....بعد نه یه نفرها..حداقل سه چهار نفر !!! 

ولی اگه توی خیابون خودمون کالسکه گیر کنه احتمالش خیلی خیلی ضعیفه که یه نفر پیدا بشه بیاد گوشه اشو بگیره.....اینو نوشتم که یادم بمونه چنین ادمای جالبی هنوز توی تهران هستن و زیادن ...خدایا نسل اینارو منقرض نکن..بذار به انسانیت امیدوارم بمونیم.

- خیلی خوبه وقتی یه جایی بری و از همه ی ادمها انرژی مثبت بگیری و طوری باشه که دلت نخواد اونجا رو ترک کنی..یا اصلا دلت بخواد وسط این ادما بمونی و کار کنی :)

- راستی یه نمایشگاه داریم توی میدون میوه تره باره جلال ال احمد..درست رو ب روی فروشگاه شهروند..30 شهریور هستش فکر کنم. تاریخ دقیقشو میگم

- راستی اگه توی خواب ببینی که سوار یه کلاغ خیلی بزرگی که داره می برتت یه جای ناشناخته چه معنی ای می ده؟؟؟؟

ترور !

ادمه دیگه ! از بس که مطالب مختلف می خونی وقتی توی خیابون که میری مثل عقاب مواظب اطرافت هستی. در واقع نوعی فشار اجتماعی هستش که زنها همه احساس می کنند. از توهین و متلک تا عدم امنیت !! دیگه جزییاتشو نمی گم فکر کنم خودتون می دونین..

حالا دیروز کلاس داشتم سوار تاکسی شدم. من کم از تاکسی استفاده می کنم و حتما سعی می کنم خطی باشه یا اگه کنار خیابون باشم حداقل سعی می کنم از اونایی که ارم تاکسی داره یا رنگیه استفاده کنم. شخصی سوار نمی شم. جلو نشستم که راحت باشم.  کمی بعد مسافر عقبی پیاد شد و من با راننده تنها شدم به میدون فاطمی که رسیدیم من دیدم این راننده پیچید به سمت بالا..در حالی که قرار بود تا انتهای فاطمی رو بره.و خوب هیچ راننده ای برای رفتن به انتهای فاطمی نمی ره به سمت خیابونهای شمالی میدون که اکثر خلوت هستند. وضعیت رو چک کردم شیشه سمت من پایین بود و در هم باز بود. کیف پولم دستم  گرفتم به طوری که متوجه نشه طوری نگهش داشتم که بتونم با گوشه نوک تیز ضربه بزنم و بعد درو باز کنم و بپرم بیرون!!! یعنی می خوام بگم ته ژانگولری بود وضعیتم و با دیدن تغییر مسیر هر نوع احتمالی رو دادم حالا یا خبری بود یا نبود..بعد در عین که در حالت اماده باش بودم خیلی خونسرد پرسیدم چرا از این طرف رفتید؟ و ببینم اگه جواب نامربوط می ده همون ژانگولر مربوطه بشم و از خودم دفاع کنم که جواب داد انتهای فاطمی دور زدن سخته از انتهای این خیابون دوباره بر می گردم به فاطمی!!

خیابونه کمی بالاتر از خیابون فاطمی در می اومد...و من کمی خیالم راحت شد و یه نفسی کشیدم ! شاید شما بگید وقتی در ماشین بازه و شیشه ها پایینه خطر خیلی جدی نمی تونه باشه اما این سبک اتفاقا فقط در عرض چند ثانیه رخ می ده...

بچه ها از دیروزداشتم به این اتفاق خیلی کوچیک و خیلی بی اهمیت فکر می کردم و به این نتیجه رسیدم که این ضمیر ناخودآگاه ماست که ترس توش نهادینه شده و اونم به این دلیله که هر روز در معرض همه چیز قرار می گیریم بدون اینکه بخوایم یا دوست داشته باشیم. 

- بچه ها الان وقت مهاجرت پرنده هاست....اینقدر اسمون قشنگ می شه که حد نداره.. دسته دسته پرنده تو اسمون در حال رفتن هستند. وقت و بی وقت می تونی ببینیشون..البته توی تهران که نه...ولی توی شمال کنار ساحل اگه نشستید به اسمون دقت کنین...حس خیلی خوبی به ادم می ده...ردیفی پرواز می کنن..ارتفاعشون از سطح زمین خیلی زیاده...

- ترولی دیپلی مدلی...........................................................................................................................................

توی این جای خالی بالا به اندازه یه کتاب حرف هست!! 

- الان می بینم چقدر راحت با اینجا انس گرفتم...فکر نمی کردم جایی مثل بلاگفا بشه !!!

- شما جای من بودید هم اینجوری می کردید یا من زیادی فیلم اکشن دیدم؟


امور المختلفه

سسسللام بر همه

یه چند روز شمال بودم..یه چند روز خونه خواهرم...

خلاصه که یک عدد مارکوپولو بودیم که کلا وقت نکردیم چهار خط اینجا بنویسم

خیلی مطالب عجیب و غریبی هست که بخوام بگم..ولی یه چیز خیلی جالبی دیدم..حیفم میاد نگم

توی شمال اومدیم بستنی محلی بخوریم.

یک عدد از هوطنان عزیزمون که نمی خوام بگم مال کجا بود...وارد مغازه شد..این اقا 5 تا بستنی لیوانی خرید با 10 تا نون بستنی خالی !!! که بستنی رو بذاره داخل نون ها و بین 10 نفر تقسیم کنه..ماشینون مدل بالا بود  و سر و  وضع مرتبی هم داشتند !!! بعد این بستنی لیوانی های یه نفره منظورمه !!! این بستنی ها که من و شما یه نفره حسابش می کنیم نه دو نفره !!!!

خلاصه که نمی د ونم ایا این خلاقیت بود یا خساست.. ولی به غایت حرکت ناخوشایندی بود.

- دو روز پیش یکی از دوستام هم رفت..حالا حالاهااااااااا نمیاد..بودنش واقعا باعث دلگرمیم بود..

- با این طوفانهای عجیبی که سالی یه بار داره تهران میاد و پس لرزه ها و یا زلزله ها اطراف تهران..واقعا من احساس اخرالزمانی دارم. من اون شب که طوفان بود زلزله رو احساس کردم. بچه ها زلزله خیلی جالبه..وقتی میاد صدای مهیبی داره. یه صدایی مثل درنگ!!! از ته زمین میاد بعد زمین بالافاصله می لرزه...اون شب دقیقا این درنگ خفیف رو شنیدم و چند ثانیه خیلی کم لرزید..شاید مردم بهش دقت نکنن...و فکر کنند مثلا صدای کوبیده شدن چیزی است که از بیرون میاد ولی در واقع این نیس...این صدا از ته زمین میاد مخصوصا اگه همسطح با زمین باشید کاملا می شنوید..نمی دونم عاقبتمون چی می شه ولی من برای نسل بعد می ترسم....ما یک ویرانه داریم می دیم دستشون..من همیشه این تصویر رو می بینم...که زلزله خیلی بدی اومده و تمام خونه های اطراف ما خراب شده و من زنده و سالمم و دارم زخمی ها رو از زیر اور می کشم بیرون ...

- خب این روزها بهترم..کمتر احساس بحران هویت دارم...


-

- -

خواب اشفته...

یکی از دوستام چند وقت بود که می خواست پروپوزالشو بفرسته من کمکش کنم ...خدایا...

ساعت الان 2 شبه..می خوام سرمو بزنم به دیوار.....

اینقدر که این پروپوزال افتضاحه...

- بچه هااا یعنی دارم از سردرگمی خفه می شم....چی می خوای؟ نمی دونم..کی هستی؟ نمی دونم! ...دنبال چی می گردی؟ نمی دونم....به کجا می خوای برسی؟ نمی دونم....چه ادمایی رو دوس داری؟ نمی دونم....می خوای واقعا چی کاره باشی؟ نمی دونم... دلت می خواد به جور ادمی باشی اصلا؟ نمی دونم...

دیشب خواب می دیدم دارم با کسی شطرنج بازی می کنم...بعد اومدیم توی قوطی شطرنج یه اتیش درست کردیم. ... به این نتیجه رسیدیم بریم چوب بیاریم و اتیش رو بزرگتر کنیم...از داخل رودخونه رد عبور کردم  و چند تیکه چوب خشک از زمین جمع کردم. هوا تاریک بود. دیدم دریااا شدید طوفانیه..خیلی شدید....یه لنگه صدف خیلی بزرک...روی ماسه ها افتاده بود و برق می زد چوبها رو ریختم زمین و رفتم صدف رو بردارم که چند تا پسر بچه به سمتش دویدن و برش داشتن..یکیشو عین بچه ها تخس پرتش کرد توی هوا و نمی دونم چطور خورد به کلاغ و کلاغه افتاد وسط دریا و غرق شد....موجها خیلی شدید بودن..و منم دنبال صدف بودم که پیداش نکردم..از همون مسیری که اومده بودم و تا زانو توی اب رفته بودم...برگشتم دوباره سمت جایی که شطرنج بازی می کردم..

اصلا این دریایی که گاهی می بینمش خیلی عجیبه..یه محوطه ی خاصیه. بار اولم هم نیست...بارها شده به اون جا توی خوابم رفتم..حالا یا روز بوده یا شب..این رودخونه به دریا می ره. همیشه ساحلش پر از پسر بچه است...بعد یه قسمتی هست که یه حصاری داره...میله های عمودی که داخل شنها فرو رفته و تورهای فلزیش کنده شده....نمی دونم کجاست...ولی از بس دیدمش فکر کنم بیرون از خوابم ببینم می شناسمش. فقط یه چیزی که خیلی خوب می دونم اینه که خیلی از ادما داخل این دریا هستن ولی من یه جورایی توی خوابام ازش ترسیدم..سعی کردم بیرونش وایسم....نمی دونم چرا همیشه می ترسم غرق بشم توش !!!