کرکتر مورد علاقه من !!

یه چیز جالبی هست یادم می ره بهتون بگم. نمی دونم کسی اینجا کارتون Home رو دیده یا نه!! این کارتون راجع به یه سری ادم فضایی به اسم بو و که دارن از دست یه موجودات وحشتناکی به نام گورگ فرار می کنند...بعد این گورگها هم اینارو هی پیدا می کنند و سیاره اشون رو خراب می کنند. حالا فرمانده ی این بو و ها یکیه به اسم کاپیتان اسمک ! این بشر انگار شما رو یاد نحوه مدیریت توی کشورهای جهان سوم می اندازه. با بی تدبیر دشمن رو می اندازه به جون ادم....و از قضاوت خیلی ضعیفی برخورده. اول فیلم می گه: 

با تشکر از مهارتهای رهبری من ...فرار کردن و ترسیدن ...

من شما رو دوباره از دست دشمنون گورگ نجات دادم!!!!

بعد در حالی که همه ی بو و ها در حال خوشحالی هستن کرکتر اصلی فیلم که اسم اوه هستش می گه: کاپیتان اسمک دوباره ما رو نجات داد !!! هوورااااااا

این کاپیتانه هر چی می گه دیگران باور می کنند و بدون چون و چرا می پذیرند و اگر کسی اشتباه کنه یا قبولش نکنه با اون عصایی که توی دستش می بینید می زنه توی سرش و می گه خفه شو


خلاصه که خیلی شباهتهای بسیاری میان این کاپیتان و طرز فکرش با خیلی از رهبران جهان سوم هست..دیدنیه !!
- یه جنجال خیلی جالبی توی یکی از گروه هایی که عضوم توی تلگرام رخ داد ...فهمیدم که صمیمی ترین دوستان هر شخصی...می تونن تبدیل به بدترین و خونخوارترین دشمنان ادم بشن. یعنی ما الان در جایی زندگی می کنیم اخلاقیات واقعا مرده......واقعا هر روز بیشتر دارم به این می رسم..که از هر ادمی همه  جور کاری برمیاد و بدون از هر ادمی ممکنه خوب ترین و کثیف ترین کارها سر بزنه... 

- رفتم اینستاگرام نصب کردم. واقعا پیشیمون شدم. رفتم دیدم همه گل و بلبلن...پرنده و خزنده و خوشحالی از همه داره می باره..یابوشون انگار فقط ماییم...چقدر نمایشی...این روزها همه در اینجا تظاهر می کنند..ما خیلی خوبیم..همه چی ارومه. من چقدر خوشبختم

بچه های با مرام مولوی شوش راه اهن یافت اباد

یه مطلبی می خوام بگم ...

فقط قبلش اینو توضیح بدم که من بچه ی وسط شهرم...نه بالا شهری ام نه پایین شهری ! :)
اما یه چیز خیلی جالبی که وجود داره اینه که تفاوت خیلی عجیبی بین مردمان بالاشهر و پایین شهر هست. مردمان بالا شهر خیلی بی تفاوتن. خیلیییی. در هر امر اجتماعی نه دخالت می کنن نه به روی خودشون میارند. ولی مردمان جنوب شهر باحالند از این لحاظ که خیلی هاشون هنوز اون مرام و معرفت گذشته درونشون مونده. مثلا شما بخوای توی یافت اباد سوار تاکسی بشی..اگه شما و یه اقا باشی و یه مرد دیگه جلو نشسته باشه ..تا جایی که واسه ی خود من اتفاق افتاده طرف جای خودشو در صندلی جلو می ده به تو که راحت باشی و خودش می ره عقب می شینه......

یا یادمه چند وقت پیش رفتیم مولوی برای خرید یه سری دیگ و دیگچه که توی منطقه ما نبود... بعد کالسکه همراهمون بود که توی پیاده رو ها وسط این ستونها که برای موتوری ها که گذاشتن وارد پیاده رو نشن گیر می کرد..چندین بار این بر و بچ ساکن مولوی هی اومدن این کالسکه ما رو بلند کردن و کمکمون کردن....بعد نه یه نفرها..حداقل سه چهار نفر !!! 

ولی اگه توی خیابون خودمون کالسکه گیر کنه احتمالش خیلی خیلی ضعیفه که یه نفر پیدا بشه بیاد گوشه اشو بگیره.....اینو نوشتم که یادم بمونه چنین ادمای جالبی هنوز توی تهران هستن و زیادن ...خدایا نسل اینارو منقرض نکن..بذار به انسانیت امیدوارم بمونیم.

- خیلی خوبه وقتی یه جایی بری و از همه ی ادمها انرژی مثبت بگیری و طوری باشه که دلت نخواد اونجا رو ترک کنی..یا اصلا دلت بخواد وسط این ادما بمونی و کار کنی :)

- راستی یه نمایشگاه داریم توی میدون میوه تره باره جلال ال احمد..درست رو ب روی فروشگاه شهروند..30 شهریور هستش فکر کنم. تاریخ دقیقشو میگم

- راستی اگه توی خواب ببینی که سوار یه کلاغ خیلی بزرگی که داره می برتت یه جای ناشناخته چه معنی ای می ده؟؟؟؟

ترور !

ادمه دیگه ! از بس که مطالب مختلف می خونی وقتی توی خیابون که میری مثل عقاب مواظب اطرافت هستی. در واقع نوعی فشار اجتماعی هستش که زنها همه احساس می کنند. از توهین و متلک تا عدم امنیت !! دیگه جزییاتشو نمی گم فکر کنم خودتون می دونین..

حالا دیروز کلاس داشتم سوار تاکسی شدم. من کم از تاکسی استفاده می کنم و حتما سعی می کنم خطی باشه یا اگه کنار خیابون باشم حداقل سعی می کنم از اونایی که ارم تاکسی داره یا رنگیه استفاده کنم. شخصی سوار نمی شم. جلو نشستم که راحت باشم.  کمی بعد مسافر عقبی پیاد شد و من با راننده تنها شدم به میدون فاطمی که رسیدیم من دیدم این راننده پیچید به سمت بالا..در حالی که قرار بود تا انتهای فاطمی رو بره.و خوب هیچ راننده ای برای رفتن به انتهای فاطمی نمی ره به سمت خیابونهای شمالی میدون که اکثر خلوت هستند. وضعیت رو چک کردم شیشه سمت من پایین بود و در هم باز بود. کیف پولم دستم  گرفتم به طوری که متوجه نشه طوری نگهش داشتم که بتونم با گوشه نوک تیز ضربه بزنم و بعد درو باز کنم و بپرم بیرون!!! یعنی می خوام بگم ته ژانگولری بود وضعیتم و با دیدن تغییر مسیر هر نوع احتمالی رو دادم حالا یا خبری بود یا نبود..بعد در عین که در حالت اماده باش بودم خیلی خونسرد پرسیدم چرا از این طرف رفتید؟ و ببینم اگه جواب نامربوط می ده همون ژانگولر مربوطه بشم و از خودم دفاع کنم که جواب داد انتهای فاطمی دور زدن سخته از انتهای این خیابون دوباره بر می گردم به فاطمی!!

خیابونه کمی بالاتر از خیابون فاطمی در می اومد...و من کمی خیالم راحت شد و یه نفسی کشیدم ! شاید شما بگید وقتی در ماشین بازه و شیشه ها پایینه خطر خیلی جدی نمی تونه باشه اما این سبک اتفاقا فقط در عرض چند ثانیه رخ می ده...

بچه ها از دیروزداشتم به این اتفاق خیلی کوچیک و خیلی بی اهمیت فکر می کردم و به این نتیجه رسیدم که این ضمیر ناخودآگاه ماست که ترس توش نهادینه شده و اونم به این دلیله که هر روز در معرض همه چیز قرار می گیریم بدون اینکه بخوایم یا دوست داشته باشیم. 

- بچه ها الان وقت مهاجرت پرنده هاست....اینقدر اسمون قشنگ می شه که حد نداره.. دسته دسته پرنده تو اسمون در حال رفتن هستند. وقت و بی وقت می تونی ببینیشون..البته توی تهران که نه...ولی توی شمال کنار ساحل اگه نشستید به اسمون دقت کنین...حس خیلی خوبی به ادم می ده...ردیفی پرواز می کنن..ارتفاعشون از سطح زمین خیلی زیاده...

- ترولی دیپلی مدلی...........................................................................................................................................

توی این جای خالی بالا به اندازه یه کتاب حرف هست!! 

- الان می بینم چقدر راحت با اینجا انس گرفتم...فکر نمی کردم جایی مثل بلاگفا بشه !!!

- شما جای من بودید هم اینجوری می کردید یا من زیادی فیلم اکشن دیدم؟


امور المختلفه

سسسللام بر همه

یه چند روز شمال بودم..یه چند روز خونه خواهرم...

خلاصه که یک عدد مارکوپولو بودیم که کلا وقت نکردیم چهار خط اینجا بنویسم

خیلی مطالب عجیب و غریبی هست که بخوام بگم..ولی یه چیز خیلی جالبی دیدم..حیفم میاد نگم

توی شمال اومدیم بستنی محلی بخوریم.

یک عدد از هوطنان عزیزمون که نمی خوام بگم مال کجا بود...وارد مغازه شد..این اقا 5 تا بستنی لیوانی خرید با 10 تا نون بستنی خالی !!! که بستنی رو بذاره داخل نون ها و بین 10 نفر تقسیم کنه..ماشینون مدل بالا بود  و سر و  وضع مرتبی هم داشتند !!! بعد این بستنی لیوانی های یه نفره منظورمه !!! این بستنی ها که من و شما یه نفره حسابش می کنیم نه دو نفره !!!!

خلاصه که نمی د ونم ایا این خلاقیت بود یا خساست.. ولی به غایت حرکت ناخوشایندی بود.

- دو روز پیش یکی از دوستام هم رفت..حالا حالاهااااااااا نمیاد..بودنش واقعا باعث دلگرمیم بود..

- با این طوفانهای عجیبی که سالی یه بار داره تهران میاد و پس لرزه ها و یا زلزله ها اطراف تهران..واقعا من احساس اخرالزمانی دارم. من اون شب که طوفان بود زلزله رو احساس کردم. بچه ها زلزله خیلی جالبه..وقتی میاد صدای مهیبی داره. یه صدایی مثل درنگ!!! از ته زمین میاد بعد زمین بالافاصله می لرزه...اون شب دقیقا این درنگ خفیف رو شنیدم و چند ثانیه خیلی کم لرزید..شاید مردم بهش دقت نکنن...و فکر کنند مثلا صدای کوبیده شدن چیزی است که از بیرون میاد ولی در واقع این نیس...این صدا از ته زمین میاد مخصوصا اگه همسطح با زمین باشید کاملا می شنوید..نمی دونم عاقبتمون چی می شه ولی من برای نسل بعد می ترسم....ما یک ویرانه داریم می دیم دستشون..من همیشه این تصویر رو می بینم...که زلزله خیلی بدی اومده و تمام خونه های اطراف ما خراب شده و من زنده و سالمم و دارم زخمی ها رو از زیر اور می کشم بیرون ...

- خب این روزها بهترم..کمتر احساس بحران هویت دارم...


-

- -

خواب اشفته...

یکی از دوستام چند وقت بود که می خواست پروپوزالشو بفرسته من کمکش کنم ...خدایا...

ساعت الان 2 شبه..می خوام سرمو بزنم به دیوار.....

اینقدر که این پروپوزال افتضاحه...

- بچه هااا یعنی دارم از سردرگمی خفه می شم....چی می خوای؟ نمی دونم..کی هستی؟ نمی دونم! ...دنبال چی می گردی؟ نمی دونم....به کجا می خوای برسی؟ نمی دونم....چه ادمایی رو دوس داری؟ نمی دونم....می خوای واقعا چی کاره باشی؟ نمی دونم... دلت می خواد به جور ادمی باشی اصلا؟ نمی دونم...

دیشب خواب می دیدم دارم با کسی شطرنج بازی می کنم...بعد اومدیم توی قوطی شطرنج یه اتیش درست کردیم. ... به این نتیجه رسیدیم بریم چوب بیاریم و اتیش رو بزرگتر کنیم...از داخل رودخونه رد عبور کردم  و چند تیکه چوب خشک از زمین جمع کردم. هوا تاریک بود. دیدم دریااا شدید طوفانیه..خیلی شدید....یه لنگه صدف خیلی بزرک...روی ماسه ها افتاده بود و برق می زد چوبها رو ریختم زمین و رفتم صدف رو بردارم که چند تا پسر بچه به سمتش دویدن و برش داشتن..یکیشو عین بچه ها تخس پرتش کرد توی هوا و نمی دونم چطور خورد به کلاغ و کلاغه افتاد وسط دریا و غرق شد....موجها خیلی شدید بودن..و منم دنبال صدف بودم که پیداش نکردم..از همون مسیری که اومده بودم و تا زانو توی اب رفته بودم...برگشتم دوباره سمت جایی که شطرنج بازی می کردم..

اصلا این دریایی که گاهی می بینمش خیلی عجیبه..یه محوطه ی خاصیه. بار اولم هم نیست...بارها شده به اون جا توی خوابم رفتم..حالا یا روز بوده یا شب..این رودخونه به دریا می ره. همیشه ساحلش پر از پسر بچه است...بعد یه قسمتی هست که یه حصاری داره...میله های عمودی که داخل شنها فرو رفته و تورهای فلزیش کنده شده....نمی دونم کجاست...ولی از بس دیدمش فکر کنم بیرون از خوابم ببینم می شناسمش. فقط یه چیزی که خیلی خوب می دونم اینه که خیلی از ادما داخل این دریا هستن ولی من یه جورایی توی خوابام ازش ترسیدم..سعی کردم بیرونش وایسم....نمی دونم چرا همیشه می ترسم غرق بشم توش !!!


حرفم نمیاد

اصلا نمی دونم از چی بحرفم....

فقط اینکه ...تازگیها فهمیدم... اینکه ادم یه سری چیزها رو در مورد خودش درک کنه ..واقعا نعمت محسوب می شه...واقعا اگر بدونی در چه چیزهایی کمبود و عقده داری...و اونا رو کنترل کنی...این یه نعمته..

- این هفته یکی از روزهاش...چندان جالب نگذشت.....

- گاهی اوقات دلم می خواد از اینجا برم...برم وسط ادمای دیگه

یکم حرف

این اواخر تقریبا در سایلنت هستم.

تقریبا در خودم به سر می برم و کم حرف می زنم. یعنی دلم نمی خواد حرف بزنم. فضای ذهنم پر از هیچه. پر از چیزای بیهوده...

- وقتی یکی بهم پیامی چیزی می ده یه صبح تا شب طول می کشه تا جواب بدم. خسته ام. کلافه ام... خیلی سعی می کنم از زندگیم لذت ببرم......سخت می شه گاهی....

- یادم میاد به خودم می گفت تا 30 سالگی اگه به جایی نرسیدم خودمو بکشم. ولی خداروشکر الان بهترم. به جای خیلی خاصی نرسیدم ولی حداقل می گم هنوز خوبه. حیفه... من این همه راه اومدم تا اینجا...می شه بازم صبر کرد.

- خواهرم به تازگی برای بچه لگو خریده. اون روز که  اونجا بودم ساعتها با لگوها بازی کردم. کلی شکلای مختلف می ساختم و خراب می کردم. فکر نمی کردم کاری به این مفرحی پیدا بشه. حالا این بسته اش 45 تیکه داره. می خوام یه دونه بسته حداقل 90 تایی بخرم بذارم توی اتاقم و بازی کنم

- من همیشه دلم خواسته خالق باشم. یه چیزی بسازم. یه چیزی اختراع کنم. یه کار جدیدی بکنم....فکر می کنم اینقدر مشغله های زندگی خفم کرده که انرژیمو می گیره. اما به خودم قول دادم...تا اخر امسال که یکم اوضام بهتر شد جدی برم دنبالش براش وقت بذارم. اون روی توی تلویزیون دیدم یه زنه داره یه متدی یاد می ده..چسب سنگ یا کاشی رو روی بوم می چسبوند و رنگ می زد..خیلی بافت جالبی داشت...دل می خواد برم بوم و وسایلمو بیارم و اینکارو انجام بدم. یه چیزی بسازم...-

-دیروز رفته بودیم در شرف گشایش یه هتل چینی رو به یه خانم چینی تبریک بگیم. بچه ها من دلم می خواد این زن باشم. این خانوم 60 ساله اومده توی ایران یه ساختمون 7 طبقه رو یه جا خریده و تبدیل به هتلش کرده....49 میلیارد تومن توی منطقه ی نیاوران..نزدیک کاخ نیاورانه. این زنه رابطه خیلی خوبی با دولت چین و مقامات دولت اسبق داره. بسیار باهوش و خلاق. این زنه رفته اینترنت گرفته واسه ی این هتل که یه فیلم رو در عرض 10 دقیقه دانلود می کنه. به مدیر داخلی هتلش ماهی 1500 دلار حقوق می داد و یکی از بهترین اشپزای چین رو با دستیاراش داره میاره ایران و یه رستوران فوق العاده داره توی زیرزمین هتلش می زنه...توی رستوران یه اتاقی در بسته و بزرگی رو اختصاص داده به مهمونای خاص که بخوان اونجا جلسه داشته باشن و داشت توضیح می داد که قرار روی دیوارای رستوران تصاویر جاده ی ابریشم رو بزنه و هزار و صد تا کار دیگه !!!

اما جالبش این بود که هدفش از ساخت این هتل درآمد زایی نیست!! هدف اصلیش اینکه سرمایه گزارا و گردن کلفتای چینی رو بکشونه ایران و در ایران پروژه های سودآور بگیرند و کلی کارای دیگه من نمی تونم بنویسمش!!!  و می گفت یه برنامه اشپزی هم چندماه اینده داره که می خواد از اشپزای چینی و ایرانی دعوت کنه داخل این هتل بیان و اشپزی کنن و از مهمونا و اقایون و اقازاده ها و گردن کلفتها دعوت کنن بیان غذاها رو بچشند البته تا جایی که من می دونم یه سری از کارای دیگه اش اینکه می خوان توی ایران پروژه های ساخت و ساز هم بگیرند. و بگم همه اینا رو با کمک شریکش که یک مررد تقریبا 35 ساله ی ایرانیه انجامش می ده.....به هر حال..من دلم می خواد این زن باشم. از دیدنش واقعا لذت بردم!

- همین مقداری اندوه بود که گذشت...می دونی هر کس راه خودشو باید توی زندگی پیدا کنه....راهی که اون می ره رو عینا اگه یکی بره حتما موفق نمی شه. گاهی وقتا فکر می کنم من واقعا گم شدم. در سن 30 سالگی من هنوز حس می کنم راهمو واقعا پیدا نکردم...نمی گم ادم ناموفقی ام...ولی .................!!!!

کیس مناسب سراغ ندارید؟

نمی دونم تازگیا چه حکمتیه یه سری از خواهران دلسوز دنبال زن برای داداششون می گردن و در طی چند ماه اخیر این مورد دومی بود که بهش برخورد کردم. فکر کنین یه دختره توی یه گروه دخترونه که همه مجردن می گه ما برای داداشم دنبال یه زن می گردیم. خب قاعدتا تصور همه اینه که یکی از دخترای این جمع مد نظر خانومه. بعد اومد توی خصوصی به من گفت که داداشم دنبال یه دختر خوشگل و قد بلند می گرده که حالا اخلاقشم خوب باشه. دادشم قدش بلنده و توی شریعتی خونه هم داره. جالب اینکه هیچ کدوم از دخترای این گروه که اکثرا با خانواده و درست و حسابی هستن مورد پسند این دختر محترم واقع نشده و از ما خواستن که اگه موردی مد نظرمون هستش معرفی کنیم. و بعد یه مثال از بچه های دانشگاه اورد که شبیه فلان باشه منظور یه دختر قد بلند بور و چشم ابیه!!! بعد عکس برادرشو فرستاد می بینیم یه مارمولک لاغر دراز بی قواره است با یه من سیبیل !!!!!

امروز یکی دیگه از دوستام اومد توی خصوصی گفت فلانی جریان دختره رو دیدی برای داداشش دنبال دختره. گفتم اره  ...گفتش اومده توی خصوصی به من می گه داداشش شبیه این آمریکایی هاست....منم یکی از دوستامو معرفی کردمو عکسشو بهش دادم. گفتش نه اصلا این دختره خوب نیست و بعدم بازم خواسته دخترایی که فک می کنه خوبن رو توی گروه اد کنه تا ایشون انتخاب کنند!....و به این دوست منم خیلی برخورد...خلاصه گفتم بذار برم یه حالی از این بگیرم :

رفتم نوشتم: فلانی یکی از دوستام هست کار مدلینگ انجام می ده خوشگل و قد بلند هم هست. عکس برادرت رو نشون دادم اصلا خوشش نیومد.

حالا اومد سریع جواب داد..وااااااااااه خیلی هم دلش بخواد بچه ی کجاست مگه؟ (منم همچنان در حال اسکل کردنش) بچه ی نیاورانه ..!!! جواب داد خب ادش کن توی گروه شاید خوشش اومد...و کلی زر مفت دیگه

بچه ها یعنی من به عمر ادمایی با این اعتماد به نفس ندیده بودم. حالا که دیدیم از رو نرفت یه تصمیم دیگه گرفتیم. گفتیم یه دونه خانم فاحشه ی که خیلی هم زیبا باشه رو بهشون معرفی کنیم ....تا انشاللله به اون چیزی که مد نظرشون هستش برسند.

من اصلا نمی فهمم این چه طرز فکریه. این همه اعتماد به نفس از کجا میاد. مثلا خوشگل و قد بلند باشه زندگی قشنگ می شه؟؟؟؟ باور کنین من اصلا تعجب ننمی کنم چرا طلاق اینقدر توی جامعه زیاد شده....حقشون این اقاهایی که گیر دخترایی می افتن که تلکه اشون می کنند و مهرشونو می ذارن اجرا و با ازدواج کاسبی راه انداختن. راست گفتن از قدیم که هر چی بکاری همونو درو می کنی.

- حالا خواهشم اینکه اگه احیانا همچین خانومی سراغ داشتید که بور و قد بلند و فاحشه باشه..لطفا بهم بگید. این دو نفر رو به هم برسونیم ! :)

تنگه واشی :)

دیروز رفته بودیم تنگه ی واشی.

خیلی کار مفرحی بود. از رودخانه رد شدن جدا خیلی خوش می گذره. اولش اب رودخونه خیلی برای من سرد بود. چون من سرمایی ام  ولی بعدش بهش عادت کردم. ویکی دو بار هم پام سر خورد و افتادم توی آب. در نتیجه موقع برگشت دیگه واسم مهم نبود اب روخونه تا نزدیک کمرم هم برسه. خیس خالی بودمهااااااااااااااا.....

اما چند تا نکته بود واقعا برام خیلی جالب بود.

یکی همون یادگاری نوشتن جماعت بیشعور روی کتیبه ی فتحعلی شاهه. یا روی قسمتهای دیگه ی کوه بود. من درک نمی کنم چرا مردم یادگاری می نویسم. این چطور خودشیفتگی ای هستش. اسمتو ثبت می کنی که چی ؟ جاودان بشی؟ خب من هر جا یادگاری دیدم احساسم این بود که یک عده احمقیت خودشون رو ثبت کردن. یادگاری از طرف احمقها حسن و الناز و ممد اسفند 90 !

یه چیز بدتر بحث زباله بود. که دو بعد داره یکی اون بیشعورهایی که زباله های پلاستیکی ریختن....

یکی هم اون مدیران و مسئولان بی کفایتی که زحمت جمع کردن زباله ها در سطلهای زباله رو به خودشون ندادن.

- یه چیز دیگه هم خانمهایی بودند که با آرایش غلیط و لباس و کفش نامناسب از رودخونه می خواستن رد بشن!!! واقعا به نظر من این یه جور ناهنجاریه. اخه توی طبیعت وسط گل و شل و آب و خاگ و خل و افتاب. این چه کاریه؟! شلوار استرچ و لباس تنگ و آرایش آنچنانی...به درد اونجا می خوره؟! من که خودم یه مانتو و شلوار و کفش تقریبا کهنه پوشیدم و یه کلاه هم گذاشتم سرم..راستش برام مهم نبود دیگران چی فکر می کنند. تا دلتون بخواد هم از کوه و صخره ها بالا رفتم و بعدم یه از توی رودخونه از یه تیگه رفتم بالا و شیشه های آب رو از آب خنگ چشمه پر کردم که از ته کوه می اومد.

- البته بگم ها الان همه ی بدنم کوفته شده.....تمام پاهام زخم و کبوده :))) ولی مهم نیس..می ارزید

- اهان یه چیزی. یه تغییری توی این برنامه صبحانه پیش اومده. یعنی صبحانه ها سر جاشه...ولی موسسه بهم گفته که برم ایستگاه های دیگه هم رو ببینم و اونجا مثلا وایسم. فردا به احتمال زیاد میرداماد و تجریش رو می رم.......و خب با توجه به ایرادات یه سری تغییرات هم می خوان توی بسته ها و قیمتها و اینا بدن.

باید بگم که من خیلی تعجب کردم که چرا نوشیدنی نمی دن با صبحانه که بعد فهمیدم مدیران مترو اجازه نمی دن. یعنی نه داخل بسته ها می شه مثلا شیر پاکتی یا آبمیوه گذاشت...و نه اینکه همونجا چای یا شیر گرم توی لیوان به کسی بدی.....و بسیار قانون و قاعده واسه ی این موضوع گذاشتن

در نتیجه فردا رو اونجام ...اگه منو دیدید:))))


مترو !

اقا فک کن یه فیلم دانلود کنی...اسمش بود چپی ! دو گیگ فیلم بلو ری دانلود کردیم...بعد اومدم فیلمو ببینم ...دیدم زبان فیلم پرتقالیه!! در واقع دوبله ی فیلم انگلیسی زبان به پرتقالی هستش!!! اینقدر لجم گرفت. اخرش به این نتیجه رسیدم که حسش نیست دوباره دانلودش کنم. رفتم یه زیرنویس انگلیسی گرفتم و نشستم فیلمو به زبان پرتقالی با زیرنویس انگلیسی دیدم! اصلا هم فیلمش خوب نبود..زیادی ت.....تخیلی بود. البته از تا وسطای فیلم جالب بود ولی تهشو خراب کرد به نظر من. ماجراش این بود که یه شرکت سازنده ی روبات هستش. بعد طراح این روباتا یه پسر جوونیه ! اقا این میاد یه برنامه ای رو طراحی می کنه روباتها احساس داشته باشند. یه جور هوش مصنوعی براشون طراحی می کنه. بعد نقطه جالب فیلم اونجاش بود که این برنامه رو به یه رباط می ده...و روباته ناگهان حالتش عوض می شه و عین یه بچه رفتار می کنه که باید مثلا چیزای مختلف رو بهش یاد بدی...حالا اخرش مسخره بود که این رباط مذکور با یه کلاه ترنسمیتر میاد ذهن و ضمیرناخودآگاه ادما رو تزریق می کنه به یه روبات و اونها رو جاودان می کنه. انگار که روح یه نفرو تزریق کنی به یه روبات. اینجاش خدایی خیلی چرت بود!!!!

- ولی کلا فیلم به زبان پرتقالی توی پاچه ام رفت خیلی زور داشت.

- بچه ها من از شنبه به مدت یه هفته (به جز یکشنبه) متروی  ایستگاه میدون انقلابم. از ساعت 6 تا 9 صبح. طرح فروش صبحانه رفتم مشارکت کردم و باید ارزیابی و اینا انجام بدم. هر کی خواست بیاد منو ببینه..امضا هم می دم :)))) بهتون بگم بچه ها این طرح فروش صبحانه مال موسسه نیکوکاری رعد الغدیره.

این موسسه میاد برای معلولای جسمی حرکتی نیازمند اشتغال زایی می کنه در حال حاضر متروی تهران 24 تا ایستگاه رو برای فروش صبحانه به موسسه به صورت رایگان در اختیارشون قرار داده. منتها مسئله اینه که این موضوع تا پایان اسفند 94 هستش و اگه موفق باشه و مردم استقبال کنند و صبحانه بخرند علاوه بر اینکه می ذاره این استندها رو نگه داره موسسه بهشون توی ایستگاه های دیگه هم جا می ده. با این  حرفا، در حال حاضر 24 تا معلول صاحب شغل شدن و این سوای اون کسایی هستش که این بسته ها رو آماده می کنند. و البته عضو هم قبول می کنند. برای ارزیابی ها یا فروشنده ی افتخاری شدن...بچه ها کمک کردن به دیگران الزاما مالی نباید باشه. شاید کمک به ماهیگیری یاد گرفتن یه معلول باشه.

- اما یه چیز متناقض هم بگم. اره گاهی باید  دل رحم باشی شاید طرفت غریبه باشه ! ولی گاهی وقتا هم اصلا به عده نباید رحم کنی حتی اگه نزدیک ترین ادمت باشه. حتی یه ذره هم نباید کوتاه بیای .... باید مثل سگ بزنی توی دهنشون تا دندوناشون خورد شه و بریزه توی شکمشون. ادمها ترکیبی هر دو بعد هستن!

-