گیلاس

بعضی چیزها هستن کلامی براش وجود نداره. اصلا هیچ کلمه ای نیست که چیزی که می خوای برو بگه. فقط کلا می شه اینطوری گفتش که بعضی نگاه های بعضی ادمها رو نمی تونی توصیف کنی. می دونی چیه ها...ولی دقیقا هم نمی تونی بگی چه چیزیه.... فقط نوشتشمش که...یکم مخم بهتر کار کنه ....چی می گم من اینجا ؟؟؟

من خیلی ناامید بودم از جماعت ولی الان با این چیزی ک دیدم و کلمه ای هم واسش ندارم..می تونم بگم که هنوز امید هست.....و از این بابت واقعا خوشحالم.

- راستی اوقات فراغتم رو با خوردن گیلاس سپری می کنم..شما چی کار می کنین؟

یه دونه مطلب برام اومده بود که یه شرکتی  در بلاد کفر هست بعد از اینکه مردید از جسد شما کود درست می کنه و بعد هر درختی که دوست دارید می کاره و شمای کود شده رو می ریزه پای درخت که بزرگ بشه..و به این ترتیب قبرستان رو تبدیل به جنگل می کنه و وقتی کسی میاد سر قبر شما به جایسنگ  قبر به درخت شما نگاه میکنه....و باهاتون حرف می زنه

بچه ها من خیلی دوست داشتم اینکارو با جسد منم بکنن و یه درخت گیلاس بکارند. یه درخت گیلاس بزرگ..هر سال یه عالمه شکوفه بده...بعد کلی گیلاس خوشمزه ی قرمز شیرین....

چه خبر !

هفته ای که گذشت طبق معمول سرشار از اتفاقات شگفت آور بود. تایم اوت هم که نداریم!!!
یکی دو تاش واقعا اعصابم خورد کرد ولی مابقی کلا فان بود. خوش گذشت.

یکی از اونا فروشنده شدن در بازارچه ی خیریه پارک گفتگو بود. من تا حالا فروشنده نشده بودم. ولی واقعا مفررح بود. صنایع دستی که من مسئول فروشش بودم یه سری غزاله عاشقه که با چوب ساخته شده که اونا رو معلولها درست می کنند. خیلی هم قشنگن. بخش کناریم مربوط به ایتام و کودکان بد سرپرست وبی سرپست بود. اونا صنایع چوبی درست می کنن...بغد مسئولش یه پسره بود. از این بادی بیلدینگیا که تیریپ مرام و اینا میان و لات می حرفن بچه ی جنوبی ترین نقاط تهران بود. بعد من باید از ساعت 7 تا 12 اونجا می بودم. و خب این پارک گفتگو هم ساعت 11 شب پر از این پسر جووناییه که یا مست بودن یا مواد زده بودن. یه دونه پسر 19 سال وارد نگارخونه شد تلو تلو می خورد حالشم طبیعی نبود یه دفعه عربده زد حمششش کنین 12 شب شده..حالا اونجا ما از این سیکوریتا هم داشتیم که مواظب باشن ولی اون لحظه داخل نگارخونه نبودن..بعد این پسره غرفه ی کناری قاااطی کرد گفت چی می گی دادااش؟؟!!؟!؟ یعنی اگه حسشو داشتم براتون حتما اداشو در میاوردم !!! خلاصه رفتش بیرون با این فنچول ژیگولی مست دعواش شد...دیگه کلی مامورای امنیتی و مسئولا ریختن و این دو تا رو جدا کردن....اینقد دعوای این دو تا باحال بود که حد نداشت..مخصوصا این پسر لوتیه !!! تازه سوتی هم دادم.....از روی لیست قیمتا گفتم قیمت این تابلو دو میلیون تومنه..در حالی که 240 تومن بود. :)))))

حالا درخواست دادم می خوام بعضی روزای باقی مونده رو برم واستم. خیلی کار مفرحیه..می تونم بگم اعصابمو می شوره...و ارومم می کنه.

- دیروزم از طرف همین موسسه شام دعوت بودم تالار..با کلی معلول توانیاب و ناشنوا و اینا...وای بین این ناشنواها یه پسره بود..باور کنین هر چی دختر سالم و ناشنوا و توانیاب بود تو نخ این بودن...می تونم بگم خیلی شیبه الویس پریسلی بود....

- اونجا سر میز ما دو تا دختر دیگه نشستن بودن...یکیشون خوشگل و ژیگول ..یکیشون و چادری چاق معمولی..جفتشون حال به هم زن بودن...و هر دو در مورد این صحبت می کردن که پسرا اکثرشون مشکل دارند و این صحبتا !

اون خوشگله خب بکگرند اجتماعیش ضعیف بود..ولی تنها ابزارش خوشگلیش و کارکردن توی یه مزون دربالا شهر تهران..و از خواستگاری تعریف می کرد که هر چی از دهنش در اومده بهش گفته و این موضوع رو به روش آورده.و اینکه همه پسرا غاشقش می شن!!! اون یکی چادریه هم تیریپ عشق الهی و رسیدن به سر منزل مقصود بود که پسری وجود نداره که ارزش ادمو داشته باشه و فکر می کرد ته منطق واستدلاله..با غایت حال به هم زن بود...یه پسری هم عاشق ایشون شده بود بعد ک اومد بودن خواستگاریش پدر پسره گفته این دختره در شان تو نیست و بعد هم پسره یه جورایی رابطه اشو با این کنسل کرد.

جفتشون در واقع به شدت از طرف مقابل تحقیر شده بودن. نمی تونم بگم حق با کیه...فقط اینکه خیلی مهمه ادم با کسانی طرف کنه خودشو که در حد خودش باشند. نه از خودش پایینتر نه از خودش بالاتر... من خودمم واسم پیش اومده..همه ی اونایی هم که به من فحش دادن به این نکته اشاره کردن که ادم به  روانی و عوضی ای هستم..ولی هیچ وقت کسی نیومده بگه من از تو بالاترم یا تو خیلی از من پایین تری....

- حالا همه رو خلاصه گفتم..بیشتر از اینا بود....

عنوان نداریم

یه چیز جالب. توی برنامه ی امریکا ز گات تلنت...یه پسره دو رگه اومد. خواننده بود. پسره مارین بود. منظورم این سربازای امریکایی است که به عراق و افغانستان اعزام میشن و می جنگن. بعد واکنش داورا و مردم خیلی باحال بودش. می دونین اونجا اونا به سربازاشون خیلی احترام می ذارن. خیلی براشون ارزش داره و جالب اینکه موضوع واسشون ایدئولوژیک با سیاسی نیست. اصلا به این کاری ندارند که طرف متعلق به کدوم گرایش سیاسیه یا حالا مثلا چه ربطی به کدوم نهاد و ارگان داره. نفس کار سربازه براشون مهمه. نفس این کار که طرف جون خودشو به خطر انداخته و خانواده اشو و دوستاشو ول کرده و رفته یه کشور دیگه و برای امریکا جنگیده. و خودش می گفت اونجا معلوم نبود ما فردا زنده می مونیم یا نه و تحت فشار خیلی زیادی بودیم. در نتیجه من مثلا موزیک می زدم و می خوندم تا حالمون عوض شه.

حالا ما واکنشمون به این بنده های خدا که توی جنگ جنگیدن دوگانه است و امیخته شده با مسائل سیاسی. من خودمم اینجوری بودم. ولی واقعا تصورش خیلی سخته تو بری یه جایی بعد ندونی فردا چی قراره سرت بیاد. ایا زنده می مونی یا می میری....جونتو گرفتی کف دستت ! حتی یه لحظه هم نمی تونی این فشار رو تحمل کنی.

ملت دشت تهران نشست کرده !!!!!!!!!! یعنی آب های فاضلاب با ابهای زیرزمینی مخلوط شده....ما شاید 10 سال دیگه حتی آب تمیزی واسه ی خوردن نداریم.

همین دیگه برم سر درس و مشقم !

گزارش هفته

1. خب تصمیم لازم رو بالاخره گرفتم و حالا باید سعی کنم به یه جایی برسونم.

2. قبلنم گفتم خونه روب ه رویی ما یه خونه ی ویلایی بزرگ بود که باغ فوق العاده و استخر داشت که بعد صاحب خونه اونجا رو فروخت به یکی دیگه و اونم بعد از چند سال خرابش کرد یه اپارتمان 30 واحده فکر کنم در اورد..از تمام اون حیاط زیبا که من بچگیام اونجا بازی می کردم..فقط یه دونه درخت توت کهنسال خیلی بزرگ باقی مونده ..و متوحه شدیم که دارند این اخرین درخت باقی مونده رو خشک می کنند...چی کارش می شه کرد؟!؟!؟

این درخت توت هر سال یه عالمه توتای درشت و شیرین میده که کلی رهگدر هر سال ازش توت می خورند....کسی می دونه چطوری می شه این درختو نجات داد؟!؟!؟!

3. دوستان تماس گرفتن و گفتن یه مراسم گلریزان دارن و احتیاج به کمک دارن برای برگزاری مراسم. منم رفتم. اونجا بهم یه کارت انتظامات دادن انداختم گردنم...تا حالا مراسم گلریزان نرفته بودم. مجری مراسم شهریاری بود. به همه یه پوشه داده بودن داخلش یه دونه کاغذ رنگی بود که نیازمندیای موسسه رو نوشته بود..مثلا 10 دستگاه چرخ خیاطی یا دو تا نیسان یخچالدار...خیرین که اومده بودن این کاعذا رو پر می کردن..مثلا می نوشتن یه میلیون تومن بابت چرخ خیاطی...

همون اوایل شروع مراسم یه دفعه مدیر عامل موسسه یه چک داد بهم گفت اینو بده به شهریاری!! گفتم کی ؟ مدیرعامل موسسه یه نگاهی با تعجب به من کرد و گفت خانوم مجری رو می گم !!!!!!!!!!! بعدش یه چند تا سوتی دیگه توی همین رفت و امدها دادم که اصلا نمی خوام بنویسم....شما از همینش حساب کن برو تا ته قضیه! ... حالا هفته ی دیگه 5شنبه هم باید برم..که البته خدا رو شکر مراسم افطاریه. گلریزان ندارند!!!

کم کم به خانه ی جدید عادت می کنیم ! :)

خب ما در تعطیلات تابستانی هستیم. حالا خوشایندی است. البته اسمش تعطیلاته ...در واقع چیزی به نام تعطیلی یا استراحت مطلق در اون وجود نداره. اصلا ذات بشر همینه...حتی اگه لحظه ی مردنش هم که باشه بازم کلی کار واسه انجام دادن داره..کلی کار که هنوز نرسیده انجام بده ...

اما واسه ی ادمی مثل من تعطیلی یا بیکاری مطلق واقعا کشنده است..باید حتما کاری واسه انجام دادن داشته باشم ..باید حتما توی سرم این باشه که فردا یه چیزی هست که انجام بدم....ولی اگه بیکار باشم... احساس بدی پیدا می کنم...مخصوصا باید اون کار بلند مدت باشه....یعنی حداقل چند سال درگیرم کنه... :)

- یه چیزی که اصلا دوست ندارم..ادمهایی هستن که در گذشته سیر می کنن...مثلا ازش بپرس کارتون می بینی ؟! می گه بابام نمی ذاشت ما تلویزیون نگاه کنیم ..من هرگز نتونستم کارتون بل و سپاستین رو ببینم!! بعد یکی نیس بهش بگه چه ربطی داره؟ خب الان برو ببین..بعد جواب می ده...نهههههههه من الان حوصله و شور و شوقشو ندارم. اینجور ادما ازارم می دن..اصلا ادمایی که ایه یاس می خوننو دوست ندارم. عصبیم می کنن.... دلم می خواد با چک و لقد بی افتم به جوونشون اینقدر بزنمشون که تکون نتونن بخورن..والااااااااااااااااااا....

- اهان راستی اون وبلاگمو حذف کردم..راستش درستش اینکه سالی یه یار وبلاگتو حذف کنی به دلیل اینکه وقتی از تجارب و اتفاقات نا خوشایندت می نویسی..تبدیل به بازی می شن...که ازارت می دن....حالا اینکه دوبار برگردم بلاگفا رو نمی دونم..ولی کلا تصمیم گرفتم فقط به یه تعداد خیلی محدودی ادرس بدم...... حوصله ادمای ناشناسو ندارم......

چند حالا

خب اینم از امروز !

یه حسی دارم بهم می گه با اینکه ساعت 10 و نیم شبه ولی امروز به طرز غریبی هنوز تموم نشده ....

اون روز 100 تا اهنگ برتر تابستون رو دانلود کردم. دونه دونه دارم گوش می دم شاید 10-15 تا دونه اشو بشه گوش داد....

ولی تازگیا دوس دارم اهنگای جدید گوش کنم. از اهنگای قدیمیم خسته ام.

از اون طرف هم فصل 9 برنامه استعداد یابی امریکا رو دانلود دارم می کنم عادت داشتیم هرسال از ام بی سی ببینیم که به لطف مهندسی پدر جان...اون نیم چه ماهوارمون قطع شد....25 قسمته....حمعش 15 گیگه...

حالا روزی یه قسمت می خوام دانلود کنم.... می تونم بگم برنامه ی خیلی مفرحیه. یه اپیزودایی داره ادم گریه می کنه یه اپیزودایی داره می خندی...یه اپیزودایی داره تعجب می کنی که مگه می شه همچین چیزی....به نظر من که سر گرم کننده است.... مخصوصا من داوراشو خیلی دوست دارم. کرکتر مورد علاقه ام هووارده. این بشر ته ضد حاله

حالا اشتباهن اومدم فصل 10 رو دانلود کردم. از فصل 10 فقط 3 -4 قسمت اومده. توی آخر اپیزود اول...دو تا اجرا بود. واقعا من نزدیک بود زار زار گریه کنم. یکیشو یه ادم 25 ساله بود که پسر کوچیکشو بر اثر سرطان از دست داده بود. بعد با گیتارش برای پسرش خوند. خیلی گریه دار بود. بعدشم یکی دیگه اومد یه پسر خیلی بانمک ...که مثل این ادمایی که لکنت دارن حرف می زد....ظاهرا بر اثرر یه حادثه تارهای صوتیش اسیب دیده بود و کمدین بود و جک تعریف می کرد. اولش خیلی عجیب بود ولی شروع کرد با همون حالت لکنت جک گفتن... بعد داورا که قبولش کردن که بره مرحله بعد...این چنان گریه کرد روی صحنه که جیگر کل تماشاچیا و بیننده ها کباب شد...

اونجا این نگاه خیلی خوبه که هر کس به عنوان یه انسان چقدر محترم و مهمه...فارغ از اینکه چطوریه ! و سریع هر جوری باشه که پذیرفته می شه.....با بقیه برابره و فرصت برابری داره...

حالا من پارسال ماه رمضونا فقط همینو نگاه می کردم ....تلویزیون خودمون هیچی نداشت...اما امسال باز یه خنداونه می ده و یه دونه هم پایتخت باز بد نیس...البته یکم بعضی جاهاش خسته کننده است ولی از هیچی بهتره.

هنوز تصمیم نگرفتم..... همچنان سردرگمم.

یارو ویلیام وردز ورث یه شعر داره..می گه آ وندرد لونلی از ا کلود...... همون حالتو دارم

گاهی به همسایه ها نگاه کن

یه چیز دیگه !

همسایه ی روبه روم یه خانواده ی حزب اللهی خیلی خفن زندگی می کنه که یه خونه دربست دارند. پنجره های اتاق خوابهای ما به سمت اتاقهای خواب و اشپزخونه ی اونا وا می شه.

حالا یه مدتیه مرد حزب اللهی این خانواده 8 نفره .... صبحها موقع اذان صبح پا می شه  و اول با صدای بلند نماز می خونه و بعد به عبادت می پردازه....با صدای بلند. به طوری که وقتی پنجره اتاق ما بازه ..غیر ممکنه صداش نیاد و ما رو از خواب بیدار نکنه

مرتیکه فکر می کنه خدا کر هستش. باید حتما داد بزنه. یه بار که داشت دعا می خوند و من از خواب بیدار شدم...دیدم دارم مناجات می کنه و گریه می کنه...به خدا این حال معنوی تو نمی ذاره ما بخوابیم.

جالبه بدونین یه بار هم تماس گرفتیم و تذکر دادیم..ولی متاسفانه توی شریعت اونا خدا چون نمی تونه صداها رو از یه دسیبل خاصی رو بشنوه مردک همچنان با صدای بلند دعا می خونه..

و لابد احساس می کنه شبیه حضرت محمد شده و رفته غار حرا !!

در حالی که اگه همین عبادت باعث ازار کسی بشه و مزاحمتی داشته باشه اصلا پذیرفته نیست..

اینقدر فهم این موضوع سخته !!!

Send me a Sign

اصن نمی دونم این بلاگ اسکای چه خاصیتی داره که ادم نوشتنش نمیاد .......

نمی دونم هااا.. هیچی به ذهنم نمیاد بنویسم. هر روز هم با کلی واقعه مواجهم... نوشته بود: هر روز با اتفاقات شگفت آوری مواجهی !!

بعد من با خودم گفتم..برو بابا.....کدوم اتفاق !!! و الان چند هفته از این موضوع می گذره و جریان اتفاقات شگفت آور همچنان ادامه داره. نمی دوم اصن کجای دلم اینا روبذارم. و از اون بدتر روند اتفاقات از من خیلی سریع تره و من اصلا به گرد پاشونم نمی رسم. حتی هضم نمی شه.

هفته ی اینده واسم خیلی سرنوشت ساز شده. باید طرح جدیدی برای زندگیم بریزم. ولی نمی دونم کدوم وری. نمی دونم.

بسیار شرایط پیجیده ای شده.....باید تصمیم بگیرم از روز دوشنبه برنامه ام چی باید باشه و این سختتر از اونیه که فکرشو می کردم.

می گم خدایا بهتر نیست ماه رمضونی یه نگاهی به من بکنی؟ بد نیست منو از بلاتکلیفی در یه سر از اوضاع زندگیم خارج کنی. به نظر من دیگه وقتشه. اینجور فکر نمی کنی؟ حتما باید بیام اینجا به روی مبارکت بیارم!؟ حتما باید دهن باز کنم حرف بزنم؟ چرا واقعا ؟!

Send me a Sign

A Hint

Any thing

پست جا مونده ی هفته ی پیش

این پست رو هم توی شمال نوشتم. واسه 14. 15 خرداد رفته بودم شمال:

خوب ما هم مثل خیلی های دیگه که فکر کردیم امام در دریا غرق شده اومدیم شمال...در شهر رامسر خیلیها در محدوده کمربندی چادر زدن و از امشب احیا گرفتن تا دو روز آینده.

به نظر من این دو روز تعطیلی تف سربالاست. نه کسی می تونه کنسلش بکنه..نه کسی می تونه جاده های شمالو ببنده. اما بهتون باید بگم توی این مواقع اوضاع شمال واقعا بحرانیه. به این دلیل که شهرهای شمالی تبدیل به دیوانه خانه می شه. شهر بی قانون فیلم بتمن. همون که توش یه دلقکه هست. یاد نیست کدوم قسمته. حالا چرا اینو می گم؟

برای اینکه اکثریت می خوان بیان دیگه ته تفریح رو تجربه کنن و خودشونو با الکل و مواد و شیشه و امثالهم خفه می کنند و شبها می افتن به جون این خیابونا....و هر نوع وحشیگری ای ازشون سر می زنه. یه بار یادمه دقیقا خیابان جلوی هتل رامسر این اتفاق واسه خود ما افتاد. داشتیم اونجا قدم می زدیم بعد یه دونه ماشین با سرعت خیلی زیادی داشت سمت ما می اومد. ما داخل پیاده رو بودیم. ماشینه که راننده اش کاملا تعطیل بود ماشین شاسی بلند رو نصفش رو اورده بود روی پیاده و نصفش وسط خیابون  و با سرعت خیلی بالایی به همین شکل داشت رد می شد. یعنی دقیقا با پدر من نیم متر فاصله داشت و بابا هم از حصار کناری پرید اون ور که ماشین داخل پیاده رو بهش نزنه..و بعد نوبت ما بود. که البته راننده خدا رو شکر به خودش اومد و برگشت داخل خیابون. جالبه بدونین این سبک صحنه ها توی این دیوانه خانه ها کم نیست. یادمه اون سال یه انگشتر جادویی دستم بود که توی کیفم جا مونده بود. اون انگشتر جادویی همه ی ما رو نجات داد. اصلا فکر می کنم حکمت ماجراهای اون سال به خاطر همون انگشتر بود که توی کیفم جا بمونه و مجبور شم با خودم ببرمش شمال. انگشتری که عقیق یمانی ؟ یمنی عتیقه ای بود که کلی خواص عجیب و غریب داشت.

و البته وقتی بهم گفت که این انگشتر خاصه..من باورم نمی شد..

خلاصه عزاداران عزیز خواهش می کنم هر غلطی می کنید بکنید ولی طوری باشه که فقط خودتونو بکشه و به خودتون صدمه بزنید. به جون بقیه کاری نداشته باشید. نمی شه؟ در حالی که مستید یا توی فضا هستید خواهشا رانندگی نکنید. باشه ؟

پیغمبران عصر جدید

اصلا نمی رسم چیزی بنویسم.

دوست دارم از خیلی چیزا حرف بزنم. یکیش که خیلی ازارم داده این چند وقت ادمهای مستجاب الدعوه است و احساسم اینه که قبلا هم ازشون گفتم. ولی خوب چاردیواری اختیاریه کلا !حدود یه ماه پیش با یه ادمی مواجه شدم. خففففففففففن !!!
این اقا شروع کرد از کربلا رفتنش گفتن که مادرشو برده بود کربلا و بعد سر راه می خواسته بره دستشویی و وسط بیابون به یه باقی می رسه و داخل باغ می ره دستشویی خیلی تمیز و بعد یه پیرمرد فارسی!! زبان بهش چایی عربی می ده !!! بعد بر می گرده سمت اتوبوس و به راننده می گه من اینجا رفته بودم باغ ...و دستشویی و ملت می گن تا شعاع 50 کیلومتری این بیابون هیچ باغی وجود نداره.

اصن می خوام بگم این سبک ادمها یک تیپ شخصیتی هستند. ادمهایی که فکر می کنند دعاشون مستجاب می شه و بنده مقرب الهی هستن و از همه مهم تر اگر بلایی سر کسی میاد به خاطر دعا و اه دل این موجودات مظلومه...

اصن باور کن من هر چی سعی می کنم یه تفاوتی بین این سبک ادمها و پیامبران اوللول عظم ؟! اولوالعظم پیدا کنم نمی تونم.

مثلا این اقای مورد مثال ما شباهت عجیبی به ابراهیم نبی داره. خوب به اونم آتیش گلستان شده و با یه گلستان و باغی مواجه بوده...یا اونایی که خیال می کنن مثلا بر اثر دعای اونا پای طرف شکسته یا به بیماری ای گرفتار شده یا به مشکلی برخورد کرده...اینا هم شبیه اون دسته از پیغمبرانی هستند که از خداوند طلب عذاب برای قوم خود می کردند..مثلا تو یه چی تو مایه های هود حساب کن.... یا یه مدل هستن اینا سالی صد بار مشد و کربلا و مکه می رن و فکر می کنن طلبیده می شن...یعنی تقرب دارند که صد بار سر از زیارتگاه ها در میارن...

حالا دوست دارم چند تا نکته بگم:

اولا معیار تقرب به درگاه الهی اینا نیست عزیزم...

دوما تو اگر فکر می کنی مقرب ..برگزیذه یا خاص هستی...و این حس در تو وجود داره و خودت رو به لحاظ معنوی برتر می بینی...اصلا مسلمان به حساب نمیای.

سوما: اگر کراماتی داری و اون رو به زبان اوردی ... صد در صد توهمه..نه کرامات..وگرنه هیچ عارفی کرامات خودشو جار نمی زنه.

چهارما: چه بسا کسی که تا حالا زیارت نرفته باشه ولی صاحب عملی باشه که  نزد درگاه الهی جایگاه خیلی بالاتری داشته باشه....و از زیارتهای تو خیلی اجرش بیشتر باشه.

پ.ن این سوراخ دعا بدجوری گم و گور شده ها....

مخاطب: سهیلای عزیزم چند بار اومدم کامنت بذارم خطای کد امنیتی می ده. اگر خواستی می تونی ادرس این وبلاگ رو بدی. مشکلی نداره. :)