بازارچه چطور گذشت؟

خب این بازارچه  ی خیریه هم تموم شد. 

دیروز از 10 صبح تا 8 شب اونجا بودم و روز خیلی پرحاشیه ای رو سپری کردم. توی غرفه ی ما یه پسر دیگه هم اومده بود برای فروشندگی. یه پسر متولد 66  و به غایت روانی و ابرو بر!!! از این پسر هنریا که عینک گرد می زنن و سیبیل دارن و سیگار می کشن و فکر می کنن ته فلسفه ان. در مورد هر چیزی یه ربع حرف می زد و زر می زد. چرت و پرت می گفت. کاملا ابنرمال بود. مثلا یه دختره داشت صنایع دستی ما رو نگاه می کرد. بعد یه دفعه بهش گفت: سلام. خووووبی؟ چه خبرا؟ بعد دختره بیچاره شوکه شد. یکی دیگه اومد ازمون پرسید شما به افراد غیر معلول هم اموزش می دید...من داشتم می گفتم که شماره تماستون رو بدید که باهاتون تماس بگیرن..یه دفعه این احمق برگشت  گفت وااا خانوم اگه شما یاد بگیری که معلولا باید چی کار کنن اونا از این راه نون می خورن. روز قبلشم به یه نفر گفت اقا منم دارم مثل شما کچل می شم.. شما الان کچلی..کچلی چطوریه !!!! بعد فکر می کرد خیلی باحاله. ریده بود به ا عصابم شدید. یکی دوبارم بهش گفتم نباید با مردم اینجوری حرف بزنه. جواب داد که من دارم حقیقتو می گم چرا مردم دوست ندارن حقیقتو بشنون.....به غایت روانی بود. رفتم به مسئول روابط عمومیون هم گفتم که این احمق کیه گفتین بیاد..اون بنده خدا هم گفت نمی دونستیم اینجوریه. دیگه نمی گیم بیاد. 

می دونین..فروشندگی یه فن هستش. فکر نکنید اسونه. اگه بخواین دیگران جذب بشن ازتون خرید کنند.. باید با لبخند و صبر و مدارا جواب بدید و هر چی خریدار می گه اهمیت بدید. من اینو خودم خارج از ایران یاد گرفتم برخورد اونا خیلی خیلی متفاوته با مشتری. صرف اینکه یه قیمت رو بگید کافی نیست. من به خیلی ها اشانتیون هم دادم...و باعث شد فرداش هم دوباره بیان خرید کنند... سعی کردم همون سبک رفتار رو داشته باشم ..و بچه ها خیلی جالب بود. چقدر مردم خوششون می اومد. حالا شما منو تصور کن ااین یابو رو هم تصور کن ککه چطور روی اعصابم یورتمه رفته. 

یه خانوم اومد یه غزال کوچیک خرید چند دقیقه بعد برگشت گفت من یه دونه دیگه از اینا می خوام. حالا این غزالها چون چوبی هستن کاملا رنگشو و شکلشون دقیق عین هم در نمیاد...من برای این خانوم تمام غزالها رو اوردم که خودش مقایسه کنه و دو تا عین هم بخره و باورش نمی شد که یکی حاضره اینکارو کنه.

بعد توی محوه یه ایستگاه مثلا رادیو هم داشتیم که دختر و پسره گوینده بودن و موزیک می ذاشتن و مصاحبه می کردن. واای این دختره اینقدر لوس و چندش بود حد نداشت. یا بار هم که پام رفت روی سیم و بلند گو قطع شد تا 2 ساعت از شر صداش راحت بودیم. یعنی من در این سه روز به اندازه یه عمر تجربه کسب کردم ملت. 

- بچه ها یکی از فانتزی های زندگیم قاتل زنجیره ای بودنه !!! یه قاتل زنجیزه ای خیلی باحال....با کلاس..شیک..باهوش. بعد وقتی ادمهایی که می خواستم رو می کشتم روشون یه علامتی خطی چیزی با چقو می کشیدم. خوووب می شم نه !؟!؟ 

نظرات 4 + ارسال نظر
اعصاب من دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 17:04 http://afkarenagofteh.blog.ir/

وای فروشندگی واقعا حوصله میخاد!
من که اولی به دومی سر فروش میگم میخای بخر میخای برو

بهتره برم من سر مزرعه و زراعت زندگی شهری اعصابمو خورد کرده

بابا همین امروزرسیدیم ایستگاه شادمان (آزادی سابق) یارو پشتش 5نفر وایسادت که برند تکون نمیخوره از جلو در
اه از دست این مردمی که خودشونو به نفهمی میزنند! واقعا منم تو این لحظات میخام خرخره طرفو با دندونام از جاش بکشم بیون......
فک کم خوب شدن از من گذشته.....
نه؟

نه اینقدرم سخت نبود. من کلا نه اینکه حالت غارنشین دارم .خوشم میاد گاهی وسط جماعت باشم. به من بد نگذشت...شاید چون فقط سه روز بود.....
همه ی ما یه روز خوب می شیم. نگران نباش :))

عاصی دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 15:24

میگم که تو که قاتل زنجیره ای دوست داری آیا سریال دکستر رو دیدی؟!

نهههه ندیدم......می رم می بینم..اسمشو شنیدم البته

سهیلا پنج‌شنبه 2 مهر 1394 ساعت 22:28 http://nanehadi.blogsky.com

نیرا جان.سریال دکسترو ببین.دلت حال میاد.

هاهااا حتما می رم می بینم

علیرضا پنج‌شنبه 2 مهر 1394 ساعت 18:46 http://www.streetboy.blogsky.com


خنده ام از روی عصبانیته
ادم اینجوری به تور منم خورده میدونم چی میگی. فکر میکنن خیلی باحالن در صورتی که خیلی حال بهم زنن. من در این شرایط تا تونستم یا ازشون فاصله گرفتم یا بد حالشون رو گرفتم اینجوری جایگاهشون رو پیدا میکنند
در ضمن غلط ازت گرفتم ابنرمال نه آن نرمال

اره خیلی رو اعصابم بود..و اینقدر احمق بود هرچی بهش فحش می دادی نمی فهمید!!! نمی دونم این دیگه چطور جونوری بود
در ضمن معادل انگلیسی اون کلمه Abnormal هستش. دیکشنری رو نگاه کن :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد